خاطرات که تمام شدنی نیستند. خیلی خیلی سال پیش توی پیادهروی خیابان نادری عاشق منشی دکتر کریم شدم. البته خبر نداشتم که منشی دکتر کریم است. اصلا دکتر کریم را هم نمیشناختم. فقط عاشقش شدم. از کنارم رد شد و در لحظه دین و ایمان و روحم را نقد فروختم به ابلیس. موج عشق دودمان ساحل قلبم را به باد داد. روی پاشنهی پا چرخیدم و افتادم دنبالش تا شرح فراق بدهم. از در مطب رفت داخل و کشید بالا از پلهها. تابلو زده بودند روی دیوار، قد یک کف دست که «دکتر کریم-دندانپزشک». من از دندانپزشکی هراس دارم. خیلی هم هراس دارم. همانجا دم در باید تصمیم میگرفتم که چه کار کنم. عاشق بمانم یا درِ شیشهی مربای عشق را ببندم و بروم پی کارم. سی ثانیه بعد تصمیمم را گرفتم تا از پلهها بروم بالا. تصمیم. این موجود زنده و پویا.
از پلهها رفتم بالا. البته تا برسم بالا، مغزم پرید تا حنابندان و برگشت. یک دقیقه بعد توی مطب ایستاده بودم روبروی منشی. قرار بود برایش بگویم که «بیشترین عشق جهان را به سوی تو میآورم». در عوض افتادم یه تپق زدن و به جای گره زدن نفسم به نفسش، یک نوبت معاینهی دکتر کریم ازش گرفتم برای روز دوشنبه گرفتم. جهت پر کردن دندان آسیاب سمت چپم. چرا؟ نمیدانم.
شب ماجرا را برای پژمان گفتم. پژمان گفت که دکتر کریم بیشتر دندانپزشک اسبهاست تا آدمها. یکی دو مثال هم زد از فامیل و همسایه که رفتهاند زیر چنگال کریم و تا مرز مرگ و جنون را تجربه کردهاند. اما مد نظر من منشی بود و مد نظر پژمان، دکتر کریم. مد نظرهایمان از هم دور بود متاسفانه. دوشنبه رفتم. منشی، دستیار دکتر هم بود. صدایش میکرد خانم شهسوار. مثلا خانم شهسوار، انبر را بده. خانم شهسوار پنبه بده. خانم شهسوار جنازه رو ببر دم در. دراز کشیدم روی صندلی. همان اول کار کریم گفت آمپول بیحسی ندارد و تا آخر هفته هم نمیآید. پر کنم؟ گفتم پر کن. فکر کردم تعارف میکند اما لامروت بدون بیحس کردن دندانم را پر کرد. ده دقیقه با دهانی باز و چشمهای پر از اشک و دماغی پر از بوی استخوان سوخته خیره ماندم به شهسوار. چشمان سیاه و ابروی کمند و هر آنچه که شاعر تمنا کرده بود. میخواستم بعد از شبیخون کریم، باهاش حرف بزنم. اما کار کریم که تمام شد، شهسوار آمد دم گوش دکتر گفت که: «سعید اومده پائین، مریض هم ندارین دیگه. اشکال نداره من زودتر برم؟» دکتر هم گفت برو. شهسوار هم رفت. روح من هم از جان رفت. آرزوهایم هم رفت. من ماندم و دهانی جر خورده.
خیلی خیلی سال از این ماجرا گذشته است. اینقدر که احتمالا دکتر کریم حالا لب حوض کوثر مشغول معاینهی دندانهای حوریها و غلمانهاست. تا امروز به جز این خاطرهی کمرنگ، یک دندانپرشده هم با من تا اینجا خودش را کشانده است. دندانی که بابت یک تصمیم غلط به فنا رفت. قطعا اگر دندانم را میدادم دست اگزوزسازهای فلکهی چهارشیر، نتیجهی بهتری میگرفتم. پرکردگی دندان به زبری کاغذ سمبادهی نمره چهار است. تا حالا چهار دندانپزشک متخصص آن را دیدهاند. هیچ کدام هم هیچ راهی جز کشیدنش به ذهنشان نرسیده است. حتی یکیشان یک چیزی گفت که ترجمهاش این بود که «توبه نمیکند اثر، مرگ مگر اثر کند».
حالا من ماندم و این دندان خسته که نتیجهی یک تصمیم غلط، دمِ در مطب دکتر کریم است. انگار مغزم همانجا یک تصمیم زاییده باشد و داده باشد دستم تا بزرگش کنم. نوه و نتیجهی این تصمیم هم ول کن ماجرا هم نیستند. تا ته ماجرا قرار است با من بیایند. من چه میدانستم که تصمیمها اینقدر پیگیر هستند و تا آخرت با آدم میآیند. هزار سال بعد هم که باستانشناسها میرسند به جمجمهی من و میخواهند از روی دندانهایم بفهمند مردمان عصر ما چه کردهاند و بودهاند، همین یک دستهگل کریم میتواند مسیر تحقیقاتشان را جابجا کند. یک تصمیم تا چند نسل باید من را تعقیب کند؟