۵۰۰

خاطر‌ات که تمام شدنی نیستند. خیلی خیلی سال پیش توی پیاده‌روی خیابان نادری عاشق منشی دکتر کریم شدم. البته خبر نداشتم که منشی دکتر کریم است. اصلا دکتر کریم را هم نمی‌شناختم. فقط عاشقش شدم. از کنارم رد شد و در لحظه دین و ایمان و روحم را نقد فروختم به ابلیس. موج عشق دودمان ساحل قلبم را به باد داد. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و افتادم دنبالش تا شرح فراق بدهم. از در مطب رفت داخل و کشید بالا از پله‌ها. تابلو زده بودند روی دیوار، قد یک کف دست که «دکتر کریم-دندانپزشک». من از دندان‌پزشکی هراس دارم. خیلی هم هراس دارم. همان‌جا دم در باید تصمیم می‌گرفتم که چه کار کنم. عاشق بمانم یا درِ شیشه‌ی مربای عشق را ببندم و بروم پی کارم. سی ثانیه بعد تصمیمم را گرفتم تا از پله‌ها بروم بالا. تصمیم. این موجود زنده و پویا.

از پله‌ها رفتم بالا. البته تا برسم بالا، مغزم پرید تا حنابندان و برگشت. یک دقیقه بعد توی مطب ایستاده بودم روبروی منشی. قرار بود برایش بگویم که «بیش‌ترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم». در عوض افتادم یه تپق زدن و به جای گره زدن نفسم به نفسش، یک نوبت معاینه‌ی دکتر کریم ازش گرفتم برای روز دوشنبه گرفتم. جهت پر کردن دندان آسیاب سمت چپم. چرا؟ نمی‌دانم.

شب ماجرا را برای پژمان گفتم. پژمان گفت که دکتر کریم بیشتر دندان‌پزشک اسب‌هاست تا آدم‌ها. یکی دو مثال هم زد از فامیل و همسایه که رفته‌اند زیر چنگال کریم و تا مرز مرگ و جنون را تجربه کرده‌اند. اما مد نظر من منشی بود و مد نظر پژمان، دکتر کریم. مد نظرهای‌مان از هم دور بود متاسفانه. دوشنبه رفتم. منشی، دستیار دکتر هم بود. صدایش می‌کرد خانم شهسوار. مثلا خانم شهسوار، انبر را بده. خانم شهسوار پنبه بده. خانم شهسوار جنازه رو ببر دم در. دراز کشیدم روی صندلی. همان اول کار کریم گفت آمپول بی‌حسی ندارد و تا آخر هفته هم نمی‌آید. پر کنم؟ گفتم پر کن. فکر کردم تعارف می‌کند اما لامروت بدون بی‌حس کردن دندانم را پر کرد. ده دقیقه با دهانی باز  و چشم‌های پر از اشک و دماغی پر از بوی استخوان سوخته خیره ماندم به شهسوار. چشمان سیاه و ابروی کمند و هر آن‌چه که شاعر تمنا کرده بود. می‌خواستم بعد از شبیخون کریم، باهاش حرف بزنم. اما کار کریم که تمام شد، شهسوار آمد دم گوش دکتر گفت که: «سعید اومده پائین، مریض هم ندارین دیگه. اشکال نداره من زودتر برم؟» دکتر هم گفت برو. شهسوار هم رفت. روح من هم از جان رفت. آرزوهایم هم رفت. من ماندم و دهانی جر خورده.

خیلی خیلی سال از این ماجرا گذشته است. این‌قدر که احتمالا دکتر کریم حالا لب حوض کوثر مشغول معاینه‌ی دندان‌های حوری‌ها و غلمان‌هاست. تا امروز به جز این خاطره‌ی کم‌رنگ، یک دندان‌پرشده هم با من تا این‌جا خودش را کشانده است. دندانی که بابت یک تصمیم غلط به فنا رفت. قطعا اگر دندانم را می‌دادم دست اگزوزسازهای فلکه‌ی چهارشیر، نتیجه‌‌ی بهتری می‌گرفتم. پرکردگی دندان به زبری کاغذ سمباده‌ی نمره چهار است. تا حالا چهار دندان‌پزشک متخصص آن را دیده‌اند. هیچ کدام هم هیچ راهی جز کشیدنش به ذهن‌شان نرسیده است. حتی یکی‌شان یک چیزی گفت که ترجمه‌اش این بود که «توبه نمی‌کند اثر، مرگ مگر اثر کند».

حالا من ماندم و این دندان خسته که نتیجه‌ی یک تصمیم غلط، دمِ در مطب دکتر کریم است. انگار مغزم همان‌جا یک تصمیم زاییده باشد و داده باشد دستم تا بزرگش کنم. نوه و نتیجه‌ی این تصمیم هم ول کن ماجرا هم نیستند. تا ته ماجرا قرار است با من بیایند. من چه می‌دانستم که تصمیم‌ها این‌قدر پی‌گیر هستند و تا آخرت با آدم می‌آیند. هزار سال بعد هم که باستان‌شناس‌ها می‌رسند به جمجمه‌ی من و می‌خواهند از روی دندان‌هایم بفهمند مردمان عصر ما چه کرده‌اند و بوده‌اند، همین یک دسته‌گل کریم می‌تواند مسیر تحقیقات‌شان را جابجا کند. یک تصمیم تا چند نسل باید من را تعقیب کند؟

۴۹۹

از دیشب باران شروع شده و ول کن ماجرا هم نیست. کم‌کم باید درخت گردوی پشت خانه را ببرم و شروع کنم به ساختن کشتی. آن‌قدر باران آمده که اتوبان هفتاد و پنج را آب گرفته است. مسیر روزانه‌ام همین اتوبان است. وقت‌هایی که باران می‌بارد، صبح زود از خانه می‌زنم بیرون تا گرفتار ترافیک نشوم و کامروا شوم. اما امروز چهار نفر از من سحرخیزتر و کامرواتر شده بودند و زودتر زده بودند به دل جاده و وسط اتوبان هفتاد و پنج به عجیب‌ترین شکل ممکن با هم تصادف کرده بودند و همدیگر را جر داده بودند. بالتبع عرض تمام اتوبان را بسته بودند و گرفتار ترافیک شدم. ترافیکی که درخت‌ها از ماشین‌ها سبقت می‌گرفتند. دلشوره‌ی کار را داشتم. نگران گرداندن چرخ‌های اقتصاد مملکت. هر چه سعی کردم با بی‌شعوری کار خودم را پیش ببرم و از لای ماشین‌ها راهی پیدا کنم، نشد. نهایتا دست از تقلا برداشتم و ماشین را خاموش کردم. باران به هدف سیل می‌بارید. یک میلیون ماشین خاموش توی اتوبان، کنار هم ساکت ایستاده بودند. توی ماشین یک لیوان نیمه‌گرم قهوه داشتم و یک کیک قد کف دست و یک قسمت از پادکستِ نیمه گوش‌داده. ترکیب خوبی بود. یک ساعت زندگی ایستاد. هیچ‌وقت توی اتوبان هفتاد و پنج، زیر باران، کیک و قهوه نخورده بودم. تبدیل تهدید به فرصت به معنای کلمه. زدن کف دست‌ها به دیوار زندگی و توکل بر پروردگار و لذت بردن از حادثه‌ای که رخ داده بود.

یک همکار دارم که اهل برمه است. یک بار مجبور بودیم با هم برویم جلسه. چون فوبیای سکوت دارم، توی راه الکی ازش پرسیدم که چطور با همسرت آشنا شدی؟ انگار خبر داشت می‌خواهم این سوال را بپرسم و متن سخنرانی‌اش را آماده کرده بود. شروع کرد مثل باران امروز ماجرای آشنایی‌شان را تعریف کرد. راست و دروغش گردن خودش. می‌گفت هشت سال پیش رفته یک اداره‌ای برای فلان کار. سوار آسانسور شده. چند  تا زن و مرد دیگر هم پریده‌اند بالا. آسانسور یکهو تصمیم گرفته بین دو طبقه بایستد. تا آتش‌نشان‌ها بیاید و نجات‌شان بدهد، یک ساعت طول کشیده است. توی همین یک ساعت همکارم از فرصت استفاده کرده و لیلای زندگی‌اش را بین همان چند نفر پیدا کرده و عاشق شده و شماره تلفن رد و بدل کرده است. در عوض یک مرد دراز هم بوده که از فرط هول کردن، فرصت را از دست داده و همانجا غش کرده است. آسانسورِ وسط راه ایستاده بهترین مکان برای عاشق شدن و الباقی کارهای نکرده و راه‌های نرفته است.

هنوز هم ترافیک است. حیاط ما خرگوش دارد. خرگوش‌هایی که همیشه نگرانند که نکند شاهین‌ها شکارشان کنند. زندگی‌شان فقط خوردن است و نگران بودن. فوقش هر فروردین به فروردین می‌افتند روی هم تا چهار تا بچه خرگوشِ نگران‌تر از خودشان تحویل جامعه‌ بدهند. اتفاقا موقع آن کار هم یک چشم‌شان رو به آسمان است که نکند حین گشنی کردن دریده شوند. حق هم دارند. با این اوصاف دو روز پیش یک خرگوشِ گرد آمده بود تا دو برگ کاهو را که انداخته بودم توی حیاط بخورد. خرگوش بینوا انگار که نسل شاهین‌ها منقرض شده باشد، بی‌خیال و مثل شیربرنج وا رفته، افتاد به جان کاهوها. هیچ نگاهی نیانداخت به آسمان. همان‌جا جلوی چشم خودم یک شاهین مثل دارت از بالا شلیک شد روی سرش و خفتش کرد و خلاص. مرحوم هیچ وقت نفهمید که چه موقع باید از زندگی لذت ببرد و چه وقت باید بدود و تعلل نکند.

مسعود بهنود درونم باز بیدار شده و دلم می‌خواهد تا صبح خاطره‌ تعریف کنم. اما خب. ترافیک تمام شده و راه افتادیم. ترافیک لذت بخشی بود. انگار کائنات هم حوصله‌اش از من سر رفته باشد و ابر و باد و مه و غیره را بسیج کرده باشد برای یک ساعت نگه داشتن. من خودم هم دوست دارم که گاهی وقت‌ها بزنم کنار و اطراف را تماشا کنم. اما خب می‌ترسم. انگار یک مرز نازکی باشد بین لذت بردن و تعلل کردن. نمی‌فهمم کدام به کدام است. نمی‌فهمم دارم فرصت‌سوزی می‌کنم یا مثل نهنگ آمده‌ام روی آب تا نفس بکشم. نمی‌دانم در آن لحظه باید زندگی کنم یا باید بدوم تا زنده بمانم. بس که دنبال‌مان کرده‌اند و دویده‌ایم. لامصب.