مصطفی!
دو سال پیش یک کلاس آموزش عکاسی راه انداخته بودم برای ایرانیهایی که اینجا زندگی میکنند. خودت خوب میدانی که من عکاس نیستم. اما وضعیت شیرتوشیر هنر و هنرمند، بهترین موقعیت بود برای من که از این آب گلآلود ماهی بگیرم. البته ماهی که نه. بیشتر بچه قورباغه بود. چند تا شاگرد بیشتر نداشتم و قرار بود بهشان عکاسی پیشرفته یاد بدهم. اینکه چطورر عکس خوب بگیرند.
مصطفی!
تمام قوانین عکاسیای که خودم بلد بود را اضافه کردم به قوانین عکاسیای که گوگل بلد بود و همه را تبدیل کردم به یک جزوهی درخور. قانون یک سوم، قانون فرد، قانون قاب در قاب، قانون کوفت و قانون زهرمار. کلاس ده جلسه طول کشید. هر جلسه هم یک قانون را میگفتم و پنجاه تا مثال برایش ریسه میکرد تا صداقت خودم را اثبات کنم. آخر هر جلسه هم میگفتم که بروند و با استفاده از آن قانونها عکس بگیرند و بیاورند برای جلسه بعد. مشق شب.
مصطفی!
در تمام طول دوره حتی یک عکس درخور هم گرفته نشد. جلسه دهم، برخلاف میل باطنیام، حقیقت را جلویشان لخت کردم و گفتم که عکاسی فقط یک قانون دارد و آن اینکه قانون و قاعده ندارد. و همین یک قاعده است که آن را مشکل میکند. اصولا با قانون و قاعده کسی عکس قشنگ نمیگیرد. عکاسهای خوب، قشنگی را میبینند و آن را عکس میکنند. همین یک قاعده را یاد بگیرید، هیچ چیز دیگری لازم ندارید. که خب، البته زدم توی ذوقشان و متوجه شدند که شهریه ده جلسه رفته توی پاچهشان.
مصطفی!
این قانون بیقانونی را تو بهم یاد دادی. آن روزی که دختر نقاش تو را ول کرد و رفت. بهت گفتم تو که همه چیز را برایش خوشحالیاش تامین کردی. هر چیزی که هر کسی را میتواند خوشحال کند. بعد تو گفتی که خوشحالی قانون و قاعده ندارد. نقشه گنجی وجود ندارد. اصلا گنجی وجود ندارد که بخواهیم به آن برسیم. اگر دختر نقاش میخواست خوشحال باشد، توی مسیر هم خوشحال میماند.
مصطفی!
سختترین قسمت ماجرای خوشحال و عکاسی همین قانونِ بیقانونی است. اینکه نسخهی هیچکس برای کس دیگری کار نمیکند. مثل عینک. اینکه ما با عینک دیگران، لزوما درست نمیبینیم. این ماجرا من را هم میترساند و هم امید میدهد. میترسم از اینکه هیچوقت نسخهام را پیدا نکنم. اما امید هم میدهد که شاید اینقدر به من نزدیک است که فقط یک دست دراز کردن لازم داشته باشد.
مصطفی!
دمت گرم!