هفتهی قبل رفتم چشم پزشک و به دکترم گفتم جلوی مانیتور که مینشینم، انگار که فیلم هندی تماشا میکنم و اشکهایم سرازیر میشوند. فیالفور برایم نسخه نوشت و حالا عینکی بودن هم اضافه شده به هزاران هنر دیگرم. پارسال همین موقعها یک چیزی نوشته بودم و اعتراض کردم به چند کارآموزی جوانی که استخدام کردهایم. اینکه هر سوالی ازشان میپرسم، سرشان را میاندازند پائین با yes sir و no sir جوابم را میدهند. یک جور رابطهی پدر و فرزندی حاکم شده بود بینمان. حتی مطمئنم اگر بهشان بگویم سوئیت هارت، دارلینگ یا حتی مای لاو، بهشان برنمیخورد و آن را میگذارند به حساب محبت پدرانهام. بعد به این نتیجه رسیدم که پیر شدهام و از لیگ دستهی یک، سُر خوردهام به لیگ دستهی دو. حالا این هفته عینک هم اضافه شده به ماجرا. هر کس که میآید توی اتاق و کاری دارد، از بالای عینک نگاهش میکنم. کرک و پرش میریزد. ترس هم اضافه شده به احترامِ سن و سال. قیافه ام شده شبیه علییاری که هندسهی فضایی درسمان میداد. از بالای عینک که نگاه میکرد، خودمان را خیس میکردیم. شدهام علییاری زمانهام. بدتر از آن امروز صبح، چهار دقیقه دنبال عینکم گشتم تا بالاخره فهمیدم روی چشمم است. همان جوک خُنُکی که سکانس ثابت تمام سریالهای مزخرف صدا و سیما است و قرار است آدم را بخنداند. اما خب، اصلا ماجرای خندهداری نبود. معلوم است در عرض همین یک هفته عادت کردهام به عینک. اینکه دیگر سنگینیاش را روی دماغ و دو تا گوشم حس نمیکنم و نمیدانم با آن پانزده سال در زمان به جلو رفتهام. چیزی که روز اول تا حد مرگ عصبیام میکرد. من خیلی از این طور عادتکردنها خوف میکنم. یاد سگ همسایهمان میافتم. چند ماه پیش کک افتاده بود به جانش و برای اینکه خودش را زیاد نخاراند، یک قیف پلاستیکی انداختند دور گردنش. چند روز اول مثل فرفره دور خودش میچرخید و میخواست از قیف خلاص شود. اما چند روز بعدتر، عادت کرد و یک جوری چشمهایش ملو شده بود که انگار با قیف پلاستیکی از شکم مادرش زده بیرون. یا مثلا همین زین انداختن روی اسبها. دو روز اول جفتک میاندازند و میخواهند زین و صاحب زین را پرت کنند پائین. اما بالاخره رام میشوند و کارشان به یک جایی میرسد که بدون سوار، جفتک میاندازند.
خلاصه من از این طور اهلی شدنها و کنار آمدنها و تسلیم شدنها هراس دارم. قدیمها مرز و حکومت و رئیس و شرع و اجتماع و قانون نبوده. آدمها دقیقا شبیه به منِ بدون عینک و سگِ بدون قیف و اسبِ بدون زین بودهاند. مطابق نهاد طبیعیشان. بعد این چهارچوبهای وزین بشری یکی یکی بهشان آویزان شده. لابد بشر هم اول جفتک انداخته و نمیخواسته زیر بار برود. اما بالاخره عادت کرده و حالا بدون آنها زندگی نمیتواند بکند. آدم یک طوری میشود که اصلِ خودش را فراموش میکند.
حالا شاید مجبور بشوم و یک زنگوله آویزان کنم به دستهی عینک که هر ثانیه صدا کند و یادم بیاید که عینک یک شی خارجی است که به جبر زمانه به صورتم اضافه شده. گو اینکه لابد بعد از یک هفته به صدای زنگوله هم عادت میکنم و آن را بخشی از نهاد خودم میدانم. محکومیم به عادت.