سیصد و بیست و نه

مادر جان سلام!
حالا که دارم این نامه را برای شما می‌نویسم، بیست‌و‌یکم فوریه است. روز جهانی زبان مادری. من همیشه فکر می‌کردم که شما مالک این زبان هستید. مالک این سی‌و‌دو حرف و بی‌نهایت کلمه‌ای که می‌شود با آن‌ها ساخت. چیزی که از روز اول به من هدیه دادید. بابت بیان خودم. برای انتقال احساسات و عقاید و درد و لذت و شادی و رنج. در واقع همیشه فکر می‌کردم که زبان مادری مجرای این انتقال است. بابت آن همیشه از شما سپاسگزار بوده‌ام.

مادر جان!
شما که می‌دانید سال‌هاست این هدیه‌ی شما، شده سلاح دست من و با آن می‌نویسم. صرفا برای انباشته نشدن بخار درون سرم. بابت تخلیه. بابت نزدیک شدن به آدم‌ها. بابت فهمیده شدن و فهمیدن. همیشه فکر می‌کردم که قصد شما از اول همین بوده تا ابزاری برای درک متقابل با دیگران به من بدهید. لااقل تا همین چند وقت پیش این‌طور فکر می‌کردم. اما باید اعتراف کنم که دیگر اینطور احساس نمی‌کنم. بیشتر فکر می‌کنم این سی‌و‌دو حرف و بی‌نهایت کلمه، صرفا ابزاری است برای نفهمیدن همدیگر. آغازی برای سوءتفاهم.

مادر جان!
بیست سال قبل، اواخر اسفند، سوار قطار شدم تا بیایم اهواز و همه دور هم کنار سفره بنشینیم. توی کوپه‌ی ما یک دختر جوان با مادرش هم نشسته بودند که می‌رفتند خرمشهر. من و دختر هیچ حرفی با هم نزدیم. قطعا اولین کلمه‌ی که می‌گفتیم، شروع سوتفاهم مادرش می‌شد و احتمالا باید شب را توی راهروی قطار سپری می‌کردم. تازه اگر من را تحویل پلیس نمی‌داد. در عوض دختر خرمشهری به من لبخند زد. خیلی قشنگ بود با لبخند. من هم بهش لبخند زدم. مادرش هم از تکان‌های قطار گرفت خوابید. تا ایستگاه اهواز به هم لبخند زدیم. در واقع حرف زدیم. من فهمیدم که دوستم دارد. فکر کنم او هم فهمید. دوتایی‌مان دوست داشتیم که ایستگاه اندیمشک بپریم بیرون و فرار کنیم. و خیلی چیزهای دیگر که خجالت می‌کشم تعریفشان کنم.

مادر جان!
حالا خوب که فکر می‌کنم، احتمالا زبان مادری‌ای که شما به من هدیه دادید، حروف و کلمات نیستند. احتمالا همان لبخندی بوده که در ثانیه اول به من زده‌اید. با آن لب‌های زیبا و چشم‌های قهوه‌ای قشنگ‌تان. یا آن لالایی‌تان که با آن می‌خوابیدم. یا حرکت آرام انگشت ظریف‌تان روی پیشانی‌ام. فکر کنم این‌ها زبان مادری‌ای بودند که شما به من دادید. زبانی که همه‌ی مردم دنیا با آن حرف می‌زنند و به خوبی و بدون سوتفاهم درکش می‌کنند.

مادر جان!
اما سوءتفاهم از آن روزی شروع شد که یاد گرفتم تا به زبان رایج مردم حرف بزنم. از روزی که رفتم مدرسه و نوشتن آن حرف‌ها را شروع کردم. روز اول نفهمیدن همان بود. جایی که تلاش کردم آن لبخند و موسیقی و لمس شدن را تبدیل کنم به کلمه. فرآیند بیهوده‌ای که نتیجه آن شده دنیای امروز ما و باقی مردم. جهانی پر از نفهمیدن و نشنیدن. اما هنوز هم یک ثانیه لبخند شما را بهتر از هر چیز دیگری درک می‌کنم.

مادر جان!
من فکر می‌کردم زبان، ابزار توانمندی برای نزدیک شدن باشد. اما حالا حس می‌کنم که می‌تواند ابزار خطرناکی باشد برای دور شدن. ترجمه‌ی احساسات و عقاید و نظرات و دردها و شادی‌ها فرآیند پیچیده‌ای است. درست مثل هزار چرخ‌دنده که دنده‌های‌شان در هم جا نشده است. می‌چرخند، اما به قیمت فرسودن همدیگر. زبان ما شده عامل فرسایش. در عوض من هنوز لبخندی را دارم که بهم هدیه دادید. برخلاف حرف‌هایم، هیچ وقت این لبخند اشتباه ترجمه نمی‌شود. یک سلاح کاربردی و مفید. این زبان مادری من است. ممنونم از شما مادر جان.