سیصد و سی و شش

هفته‌ی بعد عید است. البته برای ما که ۱۲۳۵۰ کیلومتر دورتر از میدان آزادی و آریاشهر و سوپر دریانی زندگی می‌کنم، عید تجسم عینی چندانی ندارد. اما خودمان را از تک و تا نمی‌اندازیم و سفره‌ی هفت‌سین‌ را مفصل‌تر از کوروش کبیر می‌چینیم. عیدی می‌گیریم. عیدی می‌دهیم. چهارشنبه‌سوری پارک کنار خانه را آتش می‌زنیم و سیزده‌بدر چمن‌هایش را گره می‌زنیم. همه‌ی این حرف‌ها را دوست داشتم طوری بگویم که تازگی داشته باشد. اما ۲۵۰۰ سال است که آدم‌ها یک‌بند از این سیزده روز نوشته‌اند و گفته‌اند و هیچ تپه‌ی ندیده‌ای برای آیندگان باقی نگذاشته‌اند. از هر زاویه‌ای که خواستم بهار و عید را توصیف کنم، دیدم دست کم هزار نفر قبل از من، خاک آن “زاویه‌ی دیگر” را به توبره کشیده‌اند. از ابوشعیب هروی بگیرید تا کدکنی.

مثلا دوست داشتم از خانه‌ی پدربزرگم بنویسم. بگویم که پدربزرگم دلیل و بهانه‌ی جمع شدن ما دور هم بود. درست مثل فرودگاه که هواپیماها هر چقدر هم که از آن دور بشوند، در نهایت مجبورند همان‌جا فرود بیایند. اما از وقتی که پدربزرگم رفت، هر کدام از این ما پرت شد یک گوشه‌ی کره‌ی زمین. وگرنه تا قبل از آن، هر سال، ده دوازده بچه‌ی زبان نفهم مثل ببرهای تامیل از دیوار خانه‌اش می‌کشیدند بالا و شکستنی‌ها را می‌شکستند، گلدان‌ها را توی حوض می‌انداختند و گربه‌ها و کبوتر را آواره می‌کردند. من اگر به جای آن مرحوم بودم، داماد‌هایم را مجبور به وازکتومی می‌کردم. همه‌ی این‌ها را دوست داشتم بنویسم. اما خب، این‌ها نوستالژی‌های نخ‌نمایی هستند که فقط برای خود آدم عزیزند و برای غریبه‌‌ها داستانی تکراری است.

بعد تصمیم گرفتم تا از نوروز در غربت بنویسم. این‌که سکه‌های سر سفره به جای ریال، روی‌شان نوشته‌ سنت. سمنوهایش هم یک جسم قهوه‌ای و مشکوک است که روی ظرف آن نوشته “لطفا نخورید”. خود روز عید هم با ما شوخی دارد و تحویل سال را انداخته وسط هفته ساعت چهار عصر. من آن ساعت روز، پشت کامپیوتر اداره مشغول محاسبه سیستم فاضلاب هستم و نه پشت سفره هفت‌سین. هیچ کس هم به جز من و پرستوهایی که تازه از سفر برگشته‌اند، خبر ندارد که امروز عید است. عیدی دادن‌مان هم عجیب است. دلار می‌گذاریم لای قرآن و می‌دهیم دست بچه‌ها و به فارسی می‌گوییم نوروزت مبارک. بچه‌ها هم فقط بوی خوش پول را درک می‌کنند و دلارها را می‌قاپند. همه‌ی این‌ حرف‌ها را هم قبل از من آدم‌های باذوق‌تر نوشته‌اند.

یا از چهارشنبه سوری بنویسم.  این‌که جمع می‌شویم خانه‌ی آن دوستمان که حیاط بزرگی دارد. هیزم‌ و برگ‌ و قبض‌ آب و لاستیک تراکتور را تلنبار می‌کنیم روی هم. بعد هم “زردی من از تو، سرخی تو از من” گویان از روی کوه آتش‌ می‌پریم. همسایه‌ها با نگرانی از پنجره تماشای‌مان می‌کنند. اصلا دوست ندارم خودم را جای آن‌ها تصور کنم. این‌که ببینم بیست نفر آدم مو سیاه جمع شده‌اند، آتش روشن کرده‌اند، از روی آن می‌پرند و یک شعر نامفهوم می‌خوانند. لابد تصور می‌کنند مرحله‌ی بعد این بازی خطرناک، آوردن یک دیگ بزرگ و یک آدم فلفل نمک‌زده برای پختن است. هزار نفر تا حالا این موضوع را کرده‌اند سوژه‌ی نوشتن‌شان.

یا از جک و مری بنویسم. شما آن‌ها را نمی‌شناسید. چون همسایه‌ی ما هستند و نه همسایه‌ی شما. دعوت‌شان کردیم تا سفره‌ی هفت‌سین‌ را ببینند. ده دقیقه طول کشید تا جک را متقاعد کنیم که این سفره‌ی ناهار نیست و ما ماهی گلی زنده و چمنِ توی بشقاب را نمی‌خوریم. بعد برای تزریق فرهنگ بیگانه‌ی شرقی، برایشان فلسفه‌ی المان‌های سرِ سفره را گفتیم. توضیحات رسید به ماهی که نشانه‌ی زایش و تکاپو و شادابیست. همان‌جا یکی‌شان سنگ تمام گذاشت و دار فانی را وداع گفت و مثل یک تکه خیارشور، شناور شد روی آب. کم نیاوردیم و تا ته فلسفه‌ی هفت‌سین را برایشان ریسه کردیم. توضیح این‌ها به انگلیسی، یک میلیون کالری می‌سوزاند. آخرش چیز زیادی دستگیرشان نشد و جک پرسید حالا این ماهی که روی آب آمده را می‌خورید؟ گفتن این‌ها هم تکرار است.

حتی دلم خواست از سیزده‌بدر بنوسیم. این‌که برای یک روز هم که شده حس می‌کنیم رفته‌ایم پارک چیتگر. روی هر متر مربع از چمن، لااقل چهار ایرانی نشسته‌ است. با زیلو و یک قابلمه لوبیا پلو. از اقصی نقاط پارک فریاد “هرمز، دِ پاس بده لاکردار”  و “اون بالش رو رد کن یه چرتی بزنم” و “ته‌دیگ کو؟” به گوش می‌رسد. تنها روزی از سال است که حس می‌کنیم از اقلیت بیرون آمده‌ایم و تعدادمان از چینی‌ها فراتر رفته است.  موج ایرانی و بنز و بی‌ام‌و و آش. این‌ها نیز تکرار مکررات است.

شاید کلمات تکراری باشند اما بهار هیچ وقت تکراری نمی‌شود. حتی برای من که ۱۲۳۵۰ کیلومتر دورتر از میدان آزادی و آریاشهر و سوپر دریانی زندگی می‌کنم.