دو ماه پیش که ساختمان شرکت را بازسازی کردند، صاحب ملک سرخود تصمیم گرفت چهار تا اسپیکر هیئتی و گردنکلفت هم توی محوطهی بیرون علم کند. چهار گوشه مسیری که هر روز هزار نفر آدم از آنجا رد میشود. هر روز از صبحِ زود تا وقتی که خورشید رسیدنش را به آن طرف کرهی زمین اعلام کند، برایمان با صدای بلند، آهنگ تند پخش میکنند. که خب، بد نیست. فقط موضوع این است که رد شدن از لای این تونل آهنگ که کنترل اعضای بدن آدم را به دست میگیرد، عذابآور است. مخصوصا وسط مسیر که آدم حس میکند دنیا ایستاده و همهی شهر آدم را دوره کردهاند و منتظرند تا برایشان برقصی. درست مثل مهمانیهای ایرانی که دیجی گراز با حرارت مشغول زدن آهنگ است اما هنوز کسی جرات نکرده تا برود وسط و برقصد. در این برههی حساس زمانی وای به حال کسی که تصمیم بگیرد اتاق پذیرایی را رد کند و برود آنطرف تا مثلا آب بخورد. وقتی وسط قالی میرسد، حس میکند تمام چشمها دوخته شده بهش. معجزهی موسیقی آنجا شروع میشود که آدم ترتیب حرکت دست و پایش برای راه رفتن را فراموش میکند و در بهترین حالت، آدم مثل فلامینگویی که تیر خورده خودش را میرساند به آن طرف اتاق پذیرایی. شرایط رد شد از جلوی ساختمان شرکتمان دقیقا همینطور شده است.
یک زن و مرد بیخانمان همیشه دور و بر شرکت میپلکند. پارسال بهشان دو دلار پول دادم. چند ماه پیش هم برایشان دو تا ساندویچ خریدم. مرد بیخانمان ناشنواست و تیک عصبی شدیدی دارد. گردنش دائم چپ و راست میشود و کمرش هم که انگار رفته باشد ژاپن، دائم در حال تعظیم کوتاه است. خلاصه اینکه بدنش آرام و قرار ندارد و دائم در تکاپوست. امروز صبح از آن طرف خیابان رد شد و آمد وسط راهروی صدا ایستاد. از ابروهای گرهخوردهاش معلوم بود که به هیچ وجه قصد رقصیدن نداشت. بهر حال گوشش هم توان شنیدن نداشت. اما خب، بدنش داشت تصادفا میرقصید. دو تا خانم از روبرو آمدند و لبخند قشنگی بهش زدند و یکیشان ایستاد کنارش و شروع کرد آرام رقصیدن. آن یکی هم پول درآورد و داد دستش. یک مرد لاغر هم که انگار همکار زنها بود آمد جلو و خندید و با یکی از زنها شروع کرد به مسخره بازی و رقصیدن. مرد بیخانمان هم توی باغ نبود که چه اتفاقی افتاده است. ماجرا درست مثل همان آدمی است که اشتباهی از جلوی دیجی گراز رد شود تا آب بخورد. اما وسط گل قالی که برسد، آب خوردن را فراموش کند و بزند به رقص قاسمآبادی و همهی مهمانها را بکشاند وسط. همه چیز از یک اشتباه شروع میشود.
خلاصه اینکه این ماجرا را صرفا برای خودم مینویسم و ثبت میکنم تا یادم باشد که اساس بعضی از حادثهها، تصادف است. حضور و واکنش همزمان دو عامل کنار هم. آدم تیکدار و موسیقی هیپهاپ. گاز پیکنیکی و یک پاساژ پر از پارچه. لینکلن و ظریف. در واقع کنار هم بودن اینها لزوما معنیاش تقابل و رویارویی و حادثه نیست. اما یک اشتباه کوچک محاسباتی میتواند باعث شود که ده نفر زن و مرد با کت و شلوار و دامن و کروات، صبح علیالطلوع، قهوه به دست قر خفیف بدهند.