سیصد و چهل و نه

تابستان چند سال پیش از سرِ جوگیریِ مفرط، سوار ترن هوایی شدم. در واقع بار اول و آخرم بود. یک ماشین زرد و جمع و جور که هشت نفر آدم جا می‌گرفت. نشستیم و مامور ترن آمد و کمربند‌ها را کنترل کرد تا مطمئن شود موقع برگشت هم هشت نفر هستیم و  کسی وسط راه، رهسپار معراج نمی‌شود. بعد هم رفت توی کابینش و یک دکمه را زد و ما مثل تیر رها شده از کمان شلیک شدیم جلو. ما را برد بالا. بعد با سرعت هزار کیلومتر شوت کرد پائین. بعد پیچید چپ و راست. بعد آویزان‌مان کرد. بعد یک جایی نزدیک آسمان هفتم برای لحظه‌ی نگه داشت. بعد دوباره شوت شد پائین. آنقدر سریع مختصات‌مان جابجا می‌شد که روده و معده و پانکراس‌مان مثل کلاف کاموا در هم گره خورد. آخر سر بعد از این همه بالا و پائین رفتن و چپ و راست شدن، نهایتا برگشت سر جای اول‌ و پیاده‌مان کرد. از نظر آدم‌هایی که روی زمین بودند و ما را تماشا می‌کردند، ماجرا فقط بوی بیهودگی می‌داد. این‌که کمتر از یک دقیقه با آن سرعت  حرکت کردن و نهایتا پیاده شدن سر جای اول. اما برای ما هشت نفر، ماجرا فرق می‌کرد. آن یک دقیقه نشستن توی ترن هوایی برای من یک سال طول کشید. یک سال پر از احساسات جورواجور که توی ده سال زندگی روی زمین آن را نمی‌توانم تجربه کنم. ترس. هیجان. شوق. فحش. پشیمانی. لذت. همه با هم. درست مثل عصاره آکالیپتوس که یک شیشه‌ی کوچک آن می‌تواند یک بشکه‌ی ۲۲۰ لیتری آب را معطر کند.

من یک رفیق مجازی دارم که همیشه این‌جا ازش می‌نویسم. مثلا اسمش را می‌گذاریم تیام. یک بار برایم نوشت که زندگی به خودی خود، هیچ چیزی ندارد. توالی یک سری اتفاقات تکراری و روزمره. حتی اگر رئیس‌جمهور یک کشور هم که باشی، باز هم درگیر تسلسلی. هر روز صبح باید پای پنجاه نامه‌ی مهم را امضا کنی. روزی بیست بار با مهم‌ترین آدم‌های مملکت جلسه بگذاری. روزی ده بار میکروفون را فرو کنی توی حلقت. همه‌ی این اتفاقات هم تکراری‌اند. چون ظاهر زندگی یک سری اتفاقات تکراری‌ است. حالا وای به حال ما مردم معمولی. مثلا خود من. پیدا کردن دو روز متفاوت در طول زندگی‌ام، کار حضرت فیل است. تکرار مکررات. اما تیام معتقد است که زندگی را باید ترجمه کرد. می‌گوید که زندگی در واقع مثل نور آفتاب است. بی‌رنگ. وقتی از پنجره می‌تابد روی دیوار ما، رنگ دیوار همان است که بوده. هیچ فرقی نمی‌کند. اما وقتی منشور سر راهش باشد، آن را به هفت رنگ تجزیه می‌کند و می‌پاشد به دیوار. در واقع ترجمه‌ی روح بی‌رنگ و تکراری افتاب به هفت رنگ مهیج.

گمان کنم زندگیِ ترجمه نشده و عادی  می‌تواند به کسالت‌باری ایستادن روی سکوی بتنی جلوی ترن‌هوایی باشد. تا این‌که اتفاقی بیفتد و مجبور به سوار شدن شویم. ولو برای یک دقیقه. درست مثل همان زمان کوتاهی که از لای منشور رد می‌شویم و تجزیه و ترجمه می‌شویم. تیام این‌ها را در ستایش عشق می‌گفت. این‌که آدم تجزیه نشده، زندگی‌اش همان تسلسل بیهوده است. اما وقتی یک جایی جرات کرد و رفت لای منشور، آن‌وقت می‌فهمد که خودِ بی‌رنگش، چقدر می‌تواند رنگی باشد. این‌که کمتر از یک دقیقه سوار ترن هوایی شدن، بیشتر از ده سال زندگی روی زمین به آدم تجربه می‌دهد. تجربه زندگی کردن. تجربه‌ی پیدا کردن احساساتی که فقط با بالا و پائین شدن به دست می‌آیند. یا همانی که تیام می‌گفت. آدم ملغمه‌ای از احساسات است که در روال عادی زندگی باهم ترکیب شده‌اند و رنگ‌شان دیده نمی‌شود و حس‌شان نمی‌کنیم. باید آن‌ها را تجزیه کرد تا دیوارمان رنگی شود. همان که حضرت حافظ می‌گوید: عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید | ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی. دقیقا همان. دم تیام گرم.