شصت و نه

یک زن و مرد جوان نشسته بودند پشت این میز. حال خوشی داشتند. دو نفری مشغول بالا آوردن ته بطری شراب‌شان بودند. بعد هم باران شروع شد. اما خیال‌شان نبود. معجون شراب و باران، آن‌هم در شب‌های گرم تابستان، چیز عجیبی است. حرف‌هایشان را نمی‌شنیدم. صدایشان قاتی می‌شد با صدای لگد زدن قطره‌های باران روی سنگفرش خیابان. فقط یک جایی به گوشم خورد که مرد به زن گفت: «آر یو هپی؟». نگاه زن رفت یک جای دوری و دست‌هایش کاسه شد زیر چانه‌اش. شاید یک لبخندی هم زد. بعد هم قطره‌های باران بود که لباس زن را کم‌کم خیس می‌کرد و می‌چسباند به تنش.
بعد فکر کردم که عجب سوال باحالی پرسید: «آر یو هپی؟». خواستم ترجمه‌اش کنم به فارسی. «خوشحالی؟». نه. اصلا ترجمه‌ی درستی نیست. لااقل در فارسی معنی ندارد.«خوشحالی؟» در فارسی ترجمه‌اش می‌شود الان و در این لحظه شاد هستی؟ اما منظور مرد این نبود. آر یو هپی یعنی کلا از زندگی خودت لذت می‌بری؟ نه. این هم نمی‌شود. اصلا منظور مرد این بود که «آر یو هپی؟». لامصب این جمله به هیچ صراطی مستقیم نیست و ترجمه نمی‌شود.
بعد با خودم گفتم همه باید این سوال را هم بپرسند. فقط بابت این‌که سرکی کشیده باشند به داخل همدیگر و مطمئن باشند که هم چیز مرتب و سر جایش هست. داخل آدم یک جای مخوف و تاریک است که هر کسی به طرفه‌العینی می‌تواند در آن مفقودالاثر بشود. مخصوصا اگر کسی سراغی از آدم نگیرد و نپرسد که «آر یو هپی؟». درست مثل این‌که آدم داخل یک آسانسور گرفتار بشود و برق هم برود. وای به روزی که هیچ کس خبر نداشته باشد که یکی آن‌جا گرفتار است. آن‌قدر می‌ماند تا بالاخره اکسیژن تمام می‌شود و خلاص. درست مثل داخل آدم که اکسیژنش کم است. آدم هر از چند گاهی باید یک قدمی آن‌جا بزند و بعد یکی از بیرون داد بزند که «آر یو هپی؟» و بعد آدم هروله‌کنان بزند بیرون بیاید قاتی آدم‌ها.
درست مثل همین مرد که انگار لبه‌ی یک چاه عمیق خم شده بود و داد زد «آر یو هپی؟». بعد زن نگاهش رفت یک جای دوری. لابد نفس راحتی کشید که یک کسی از بودنش ته این چاه مهیب خبر دارد. بعد هم که ته بطری را بالا آورند سرپا شدند، با لباس خیس دست انداختند دور کمر هم و رفتند قاتی آدم‌های خوشحال. معجون شراب و باران آن‌هم در شب‌های گرم تابستان چیز عجیبی است.

20150823041645_dscf1972