شصت و پنج

پدرم چند تا جـوک استاندارد بلد است که به مرور زمان ماهیتِ جـوکــی بودن خودشان را از دست داده‌اند و بار مـعنوی به خودشان گرفته‌اند. تبدیل شده‌اند به یک سری حدیث مـعتبر و خـدشه‌ناپذیر. مثلا جـوک آن یـارو که از آبشار نیـاگارا خودش را پرت می‌کند پائین. یا ماجرای آن یکی یارو که پایش درد می‌کرد. اما این وسط یک جـوکی هست که از بـقیه خیلی مهم‌تر است. نقل به مضمون این‌طور است: «یـه یارو میره دکون خیاطی. یه دکمه‌ی طـلا می‌ده به خیاطه و می‌گه بی‌زحمت یه کت برام بدوز بهش». قـدیم‌ها این را با آب و تـاب و سر و صدا تعریف می‌کرد و ما هم هرهرکنان ریسه می‌رفتیم و بخش می‌شدیم روی قالی و چمن و آسفالت. بعدها این جوک کم‌کم مثل صدفِ تـه اقیانوس تحت فشار معنویات قرار گرفت و یک مروارید گرد و تپل توی شکمش خلق شد. حالا هر وقت آن را تعریف می‌کند، دیگر به آن نمی‌خندیم. کامل هم تعریفش نمی‌کند. خیلی جدی فقط می‌گوید:”مثل داستان اون یارو که رفت خیاط”. ما هم خیلی جدی سر تکان می‌دهیم که یعنی تا تـه ماجرا را گرفتیم. فهمیدیم که ماجرای آن یارو، مثالِ خوب از جزء به کُل رسیدن است. یک “جزء” قشنگ توی دست‌مان داریم و مجبوریم برای مصرف آن، ببندیمش به یک “کلِ” بی‌مصرف. یک چیزی توی مایه‌ی این‌که انسان که حکم طلا دارد و فکر می‌کند جزء است، خودش را می‌بندد به یک کلِ لایتناهی که ابد و ازل ندارد. تا به خیال خودش مصرفش معنی پیدا کند.
این عکس را دو ماه پیش گرفتم. امشب بازش کردم و دیدم که چقدر دوستش دارم. خود عکس را که نه. حالِ این دو تا آدم را دوست دارم. این دو نفر هم مشمول جوک «یارو که می‌ره خیاط» می‌شوند. همین بعدازظهر گرم تابستان و این نیمکت و این درخت بلوط بالای سرشان و این حالِ خوش، همان دکمه‌ی طلایی است. جزئی است که لاجرم یک روزی به دام یک کلِ بی‌‌معنی می‌افتد. فقط به جرم این‌که زندگی فقط با وجود “کل” معنی می‌دهد وگرنه “جزء” به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خورد.

20150610005250_dscf0173