صد و شانزده

​ما یک نفر همکار سیگاری بیشتر نداشتیم. یک مرد کوتاه قد با کله‌ی تراشیده که همیشه بوی بلوط سوخته می‌دهد.روز پنج بار می‌رفت پای درخت چنار ژاپنیِ ته حیاط. تکیه می‌داد به تنه‌ی آن و با چهره‌ای بی‌تفاوت یک نخ سیگار می‌کشید. شرکت‌مان دو ماه پیش یک زن عظیم‌الجثه با موهای دم اسبیِ شرابی رنگ را استخدام کرد. سیگاری هم هست. حالا  دو نفری می‌روند پای چنار ژاپنی، تکیه می‌دهند به تنه‌ی آن و سیگار دود می‌کنند. بی‌تفاوتی از روی چهره‌ی همکار قدیمی‌ام رفته کنار.درست مثل کنار رفتن ابرهای زمخت از جلوی ماه نیمه‌شب تابستان. چیک تو چیک می‌ایستند و یک چیزهایی می‌گویند و ریسه می‌روند و لذت دود سیگار را می‌برند. این ماجرا اثبات تئوری «هر چیزی با یه نفر پایه بیشتر می‌چسبه» است. هر خلاف و غیر خلافی.  از سیگار و قلیون و بنگ و منقل بگیر تا شنا توی استخر ولنجک و پاتیل شدن زیر پل سیدخندان و دعوا با راننده تاکسی. اصلا مردن هم با یک نفر پایه‌ی حسابی، کیف دارد.