این که عکس را کجا گرفتهام و چه و چه مهم نیست. مهم روضهای است که میخواهم بخوانم. ده سال پیش رفته بودم اسکاتلند برای سفر. آن وقتها پوند بود هزار و خوردهای و کارمندها خودشان را که میتکاندند، میتوانستند یک سفر اینچنینی بروند. حالا فوقش یک بار توی عمرشان. آنجا کنار همهی چیزهای خوبش، یک چیزی داشت که دل آدم آزاده را چرکین میکرد. همه جا دوربین مدار بسته داشت. از اتوبوس و مدرسه و دکانها بگیر تا مستراح و کلیسا و مکانهای فسق و فجور. سفر که تمام شد و برگشتم ایران، هر جایی منبر مفت و مستمع بیکار پیدا میکردم، میرفتم بالا و نطق بلندبالایی میکردم که واویلا. آخر زمان بود اروپا. همه جا دوربین مداربسته. همه جا بیگ برادِر. همه جا چشمهایی که میپایید آدمها را.
حالا ده سال از منبرهای من گذشته. دوربینهای مدار بسته که جمع نشد هیچ، دوربینهای مدارنبسته هم اضافه شده. هر کسی یک چیزی توی جیبش دارد که فیلم و عکس میگیرد. هیچ جا امان نداری. مثل چسفیلِ توی قابلمه استرس به آدم وارد میشود. تا همین چند سال پیش آدم که تندش میگرفت، یک بیخ دیوار پیدا میکرد و خلاص میکرد خودش را. فوقش دو تا لعنت و فحش میخورد و تمام. حالا کی جراتش را دارد؟ دست به زیپ نرفته به اندازه دور زمین فوتبال عکاس و فیلمبردار دور آدم جمع میشود. عکس و فیلم دوبعدی و سه بعدی و سینما مکس و اینها. بعد هم مدرک جرمها کلاسه میشوند و ولو توی فیسبوک و یوتیوب. همین مکانهای دستجمعی ریزش آبرو و حیثیت. این هم یک نمونهی زندهاش. واقعا دیگر آخر زمان است و همین روزهاست که سر کلهی کسی پیدا شود.