دویست و شانزده

یک مرد جوانی بود (شاید هنوز هم باشد) که بعدازظهرها با ویلچیرش می‌آمد نبش خیابان اسدی می‌ایستاد و راه رفتن آدم‌ها را تماشا می‌کرد. هر چهار فصل سال برنامه‌اش همین بود. اسمش را گذاشته بودم مرد چهارفصل. همیشه مشکوک بودم که این آدم ساقی است و جنس جور می‌کند. وگرنه چه دلیلی دارد زیر آفتاب تموز بیاید آدم‌ها را تماشا کند؟ کمی کمتر از ده سال من به این آدم مشکوک بودم و حتی گاهی وقت‌ها دلم می‌خواست زنگ بزنم به نیرو‌های زحمت‌کش انتظامی تا بیایند و این جرثومه‌ی فساد را جمع کنند.  کلا من آدم شکاکی هستم.

کمی کمتر از ده سال گذشت تا مهاجرت کردم و ماهیت شغلم رفت به سمت طراحی خیابان و جاده و کوی و برزن و پیاده‌رو. بعد تازه فهمیدم که معابر شهری را طور دیگری هم می‌شود طراحی کرد. در واقع نظام طراحی کشورهای توسعه‌یافته بر اساس این تفکر می‌چرخد که انسان معلول، هنوز هم انسان است. باید بتواند به همه جا دسترسی داشته باشد. اگر دلش خواست بتواند برود خیابان. رستوران. موزه. پارک. دستشوئی عمومی. هر جایی که آدم با پا می‌تواند برود، با ویلچیر هم باید بتواند. چون انسان نیازهای طبیعی‌اش را همیشه دارد. چه با پا و په بدون پا. 

بعد تازه دوریالی‌ام جا افتاد که نبش خیابان اسدی، لبه‌ی دنیای مرد چهار فصل است و از آن جلوتر نمی‌تواند برود. از آن خط جلوتر پیاده‌رو دو تا پله می‌خورد. بعد موزاییک‌ها دست‌انداز پیدا می‌کردند. بعد کلا پیاده‌رو محو می‌شد. بعد تیر برق می‌آمد. کلا علاوه بر شکاک بودنم، دوریالی‌ام هم خیلی دیر جا می‌افتد.  خوب که فکر می‌کنم می‌بینم مرد چهارفصل تنها آدمی بوده که روی ویلچیر دیده‌ام. خدا می‌داند چندصد هزار آدم چهار فصل وجود دارد که سال‌هاست در حبس خانگی به سر می‌برند. جرم‌شان هم این است که  پا، دست یا چشم ندارند. چه جرمی بالاتر از این. این آدم‌ها بابت جرم‌شان تنبیه می‌شوند. اشد مجازات. محرومیت استفاده از تمامی مکان‌های عمومی. حقشان همین است. می‌خواستند مواظب باشند که پای‌شان نرود روی مین. یا معلول به دنیا نیایند. یا حواس‌شان را می‌دادند تا پیر نشوند. حالا که هم باید حبس بشوند تا انتهای دنیا.

روز جهانی معلول مبارک. دو نقطه دی!

دویست و پانزده

هر چیزی من را یاد یک چیز دیگر می‌اندازد. هر گودرزی که سر راه من سبز شود، فکر من یک راست می‌رود سمت شقایق. به همین شدت و حدت. دیروز مجبور شدم با بیل یک گودال ده سانتی پای درخت گلابی وحشیِ حیاط پشتی بکنم. پنج سانت اول را که رد کردم، بیلم یک تیله‌ی شیشه‌ای و یک کله‌ی عروسک پوسیده را کشید بیرون. لابد جز اموال بچه‌ای بوده که قبلا این‌جا زندگی می‌کرده. معلوم بود که به عمد آن‌جا خاک‌شان کرده. فکرم رفت به خانه‌ی گلستان.  یکی از موزائیک‌های اتاقم شل بود. با دُم قاشق موزائیک را زدم بالا و یک گودال زیرش کندم به قاعده‌ی کله‌ی یک گربه. خاکش مرطوب بود و بوی نا می‌داد.  همانجا شده بود مخفی‌ترین جا و راز زندگی‌ام. هیچ احدی خبر نداشت ازش. فقط من و قاشق خبر داشتیم. چهار تا تیله تویش گذاشته بودم و یک سکه‌ی شاهی. حتما چیزهای دیگری هم بودند که الان یادم رفته است. روزی دوبار درِ اتاق را قفل می‌کردم، موکت را می‌زدم بالا و با دم قاشق، موزائیک را مثل کاپوت زامیاد می‌زدم بالا. اموالم را دانه به دانه بازرسی می‌کردم تا خیالم راحت باشد کسی بهشان دست نزده. خیالم که راحت می‌شد درش را می‌بستم. هر آدمی باید یک راز برای خودش داشته باشد. اگر هم نداشت باید یکی برای خودش بکَند و درست کند. هر کسی باید یک چیزی بداند که باقی آدم‌ها آن را نمی‌دانند. هر راز یک برتری است.  راز البته با خودش مسئولیت هم می‌آورد. گاهی وقت‌ها نگه داشتن آن دردناک هم است. اما دردش بیشتر وقت‌ها لذت دارد. همه‌ی این‌ها را به قاشق هم گفته بودم. گودال زیر موزائیک راز من و قاشق بود.
قاشق از فرط کهولت و زیر بار بلند کردن موزائیک کمرش خم شد و همان‌طور که این راز توی دل فلزی‌اش بود، مرد. من هم بزرگ شدم. آن قدر بزرگ که گودال فراموشم شد و اموالم همان‌جا ماندند. خانه را پدرِ احمد نادری خرید. چند سال بعد هم آن را کوبیدند و چهار طبقه آپارتمان زشت روی آن ساختند. الان هم هشت خانواده روی بزرگترین راز کودکی من قدم می‌زنند و زندگی می‌کنند. بی آن‌که خود‌شان بدانند. رازها مثل روح‌های سرگردانند. تا فاش نشوند، همان‌جا می‌مانند. راز من هم هنوز آن‌جاست. چند تا تیله و یک سکه‌ی شاهی.

هر گودرزی من را یاد شقایق می‌اندازد.

عکس هم بر‌می‌گردد به همین آخر هفته.

دویست و چهارده

قبلا هم گفتم که من فتیش پنجره دارم. حتی گفته بودم برای این‌که میز کارم کنار پنجره باشد، جنگیده‌ام. یک چیز مثل انتفاضه‌ی فلسطینی‌ها. حتی یک نصفه آجرِ قمی هم گذاشته بودم توی کشوی میزم که اگر کار به زد و خورد کشید، با آن از میز و پنجره‌ام دفاع کنم. حالا هم کنار پنجره کار می‌کنم. اما همین پنجره حالا روحم را خراش می‌دهد. از این پنجره فقط آسمان را می‌توانم ببینم. آسمان پاتوق موجودات آزاد است و من به آن‌ها حسودی می‌کنم. به ابرهای جورواجور که یک‌هو گله‌ای از یک جای دور یورش می‌آورند. سمت و سو و هدف زندگی‌شان بسته‌ است به باد. هر وقت هم دل‌شان خواست می‌کشند پائین و می‌شاشند روی شهر. دو ساعت بعد هم جمع می‌کنند و می‌روند یک جای دورِ دیگر. آزادِ آزاد.
یک فرودگاه خصوصی هم چهار خیابان بالاتر از شرکت‌مان هست. فرودگاه خصوصی یعنی این‌که جای نشستن و پریدن جت‌های شخصی است. همه‌ جت‌ها از همین فرودگاه بلند می‌شوند و درست از جلوی پنجره‌ی کنار میز من رد می‌شوند. صاحب این جت‌ها آدم‌های پولداری هستند. پول هم اهرم خریدن آزادی است. لااقل یکی از اهرم‌های آزادی. همین است که جت‌های توی آسمان خیلی آزاد به چشمم می‌آیند و بهشان حسودی می‌کنم.
خلاصه این‌که حس می‌کنم خیلی ” که هرچه دیده بیند دل کند یاد” و باباطاهر طور شده‌ام. از پنجره‌ی کنار میزم فقط آسمان دیده‌ می‌شود. همه‌ی موجود آزاد جهان آن‌جا هستند و از جلوی این پنجره رد می‌شوند. ابرها. جت‌ها. غاز‌ها. شاهین‌ها. حتی خرمگس‌های سبز متالیک. آسمان پاتوق موجودات آزاد است. برعکس زمین که شده پاتوق همه‌ی گرفتارها. پنجره‌ی سلول‌های انفرادی که رو به آسمانند، بزرگ‌ترین شکنجه‌ی زندانی‌هاست.
واضح است که عکس هم مربوط است به یک روز بارانی دقیقا پشت پنجره‌ی میز کارم. همان آینه‌ی دق.

دویست و سیزده

اگر از سبیل‌های محمود دولت‌آبادی صرف‌نظر کنیم، او را دوست دارم. در واقع کتاب‌هایش را دوست دارم. مخصوصا جای خالی سلوچِ او را. یک جایی وسط‌های کتاب، محمود یک چیزی می‌گوید راجع به جوانی. مضمون کلی‌اش این بود که جوانی هیچ وقت در آدم نمی‌میرد. فقط به مرور در پستوی قلب آدم قایم می‌شود و منتظر می‌ماند تا یک چیزی ماشه‌اش را بکشد و بزند بیرون. مثلا عاشق شدن یک مرد نود ساله. یک جورهایی محمود، جوانی را یک موجود بازیگوش تصویر کرده که تا آخرین ثانیه‌های عمر هم ممکن است یک‌هو از مخفیگاهش بزند بیرون و آدم خودش را شگفت‌زده کند.
من خیلی به این فرضیه‌ی محمود امید دارم و دل بسته‌ام. این‌که وقتی پیر شدم و آردهایم را بیختم و الکم را آویختم، جوانی یکهو بزند بیرون و شگفت‌زده‌ام کند و مجبورم کند تا همه‌ی رویاهای معلقم را عملی کنم. رویاهایی که با لحاظ کردن شرایط موجود، خیلی راحت نمی‌شود جامه‌ی عمل تن‌شان کرد. کلا شورت هم نمی‌شود تن‌شان کرد. هشت سال که جنگ بود. هشت سال هم که از دست آن‌یکی محمود فرار می‌کردیم. هشت سال هم قرار است از دست دانلد فرار کنیم. بعدش را هم که خدا می‌داند. تنها امیدم این است که دهه‌ی آخر زندگی‌ام همه‌ی محمودها و دانلدها دست از سرم بردارند و اجازه بدهند این جوانی بازیگوش و محروم بزند بیرون و شگفتی خلق کند. از عاشقی بگیر برو تا هوا کردن فیل.