چند سال پیش تصمیم گرفتیم خانهی حبیباللهی را بفروشیم و پولش را تبدیل کنیم به دلار و بیاوریم اینور آب و کمی از چاله و چولههای زندگیمان را باهاش پرکنیم. این تصمیم را بعداز ظهر یک روز تابستانی گرفتیم. صبح همان روز قیمت دلار هزار و هشتصد تومان بود. بعد از ظهرش که تصمیم را گرفتیم، دلار شده هزار و نهصد تومان. شب زنگ زدم به پدرم و گفتم که خانه را بفروشیم. دلار شبانه شد دو هزار تومان. فردا صبح پدرم رفت دم آژانس املاک خسروی و بهش گفت که خانه را لیست کند و بفروشد. دلار شد دو هزار و صد تومان. طی دو هفته، خانه را چهار نفر دیدند و بابت هر نفر صد تومان رفت روی قیمت دلار. شد دوهزار و پانصدتومان. نفر چهارم قولنامه کرد و چک اول را که داد، دلار شد دوهزار هشتصد تومان. سند که زدیم شد سه هزار تومان و نهایتا سه روز بعد صرافی پولهایمان را با نرخ سههزار و دویست تومان تبدیل کرد و فرستاد اینور آب که ما بودیم. در واقع آنقدر پولی که رسید به دستمان کم بود که هیچ چاله و چولهای را نتوانستیم با آن پر کنیم و فقط توانستیم چرخ ماشینم را عوض کنم و یک دوچرخه بخریم برای پسرمان (با کمی اغراق).
همهی این مرثیه را خواندم که اعتراف کنم من در برههای از زمان یکی از همان مفسدین فیالارض بودم که با قیمت ارز و دلار بازی کردم. در واقع یکی از مهرههای اصلی که قیمت دلار را انداختهام به نوسان. به نظر من بدشانسی یکی از آن مفسدهها است که تاثیر به سزایی روی اقتصاد و قیمت ارز و نرخ خانه و ماشین و گوجه دارد. شک ندارم الان هم یکی از همین مفسدین قرار بوده خانهاش را بفروشد و بکند دلار و بزند به یک زخمی. همین دلار را کرده شش هزار تومان. من به جای دولت فخیمه بودم، حتما در کنار دلالها، تمام بدشانسها را هم دستگیر میکردم و اعدامشان میکردم تا وضع از این که هست بدتر نشود. به هر حال جز بدشانسی هیچ دلیل موجه و محکمهپسندی برای شرایط زیبای کنونی نمیشود متصور شد.
بایگانی ماهیانه: فروردین ۱۳۹۷
دویست و پنجاه
سال شصت و دو، صدام یک موشک دوازده متری پرت کرد وسط کوچه ده متریمان. تمام در و پنجرههای خانه از حالت مستطیل تبدیل شدند به ذوزنقه و لوزی. صدام هر وقت با نرگس و ساجده و سمیرا (آنوقتها هنوز ندال نبود) دعوایش میشد، چند تا موشک پرت میکرد سمت دزفول. این آخری را که زد، پدرم همهمان را سوار رنو کرد و رفتیم مرغداری دایی مادرم. ما و آن بخش از فامیلمان که هنوز زنده مانده بودند. دایی مادرم معتقد بود که مرغداریاش قایم شده زیر پونز نقشهای که صدام کوبیده به اتاق کارش. آن را نمیبیند. این یکی از جوکهای رایج آن زمان بود. وقتهایی که برق میرفت و آژیر میکشیدند و ما بچهها مثل ژله توی بغل مادرمان میلرزیدیم، این جوک را برای تلطیف فضا میگفتند. خب بالطبع هیچ کس هم نمیخندید. حتی عروس خالهی مادرم که ساسات خندهاش به هیچ بند بود و تَرَک اریب دیوار هم او را میخنداند.
این پاراگراف بالا مقدمهی موعظهی دیروز من بود که رفته بودیم سیزدهبدر. لای دو میلیون نفری که آمده بودند پارک، با یک آقای هشتاد ساله که سبیل داشت و موهایش را رنگ میکرد تا چهل ساله به نظر بیاید، به اجبار دمخور شدم. خیلی سریع سلام کرد و عید را تبریک گفت و خودش را معرفی کرد و گفت که سیونه سال است که ایران نبوده و بعد هم خیلی پارتیزانی و آریوبرزنطور بحث را کشاند به سیاست. حتی فرصت نداد که بهش بگویم من همانقدری از سیاست سر درمیآورم که پنگوئن از پرواز. بعد هم سرِ خرِ سیاست را کج کرد به سمت جنگ و نتیجه گرفت که آمریکا باید حمله کند به ایران. بعد هم گفت دلم تنگ شده برای دوراهی قلهک.
من دیروز تازه فهمیدم که هنوز آدمهایی در این دنیا زندگی میکنند که سبیل میگذارند، موهایشان را رنگ میکنند و تنها راه رسیدن به دوراهی قلهک برایشان راه افتادن یک جنگ است. همین شد که پاراگراف اول را برایش گفتم. بعد هم دو پاراگراف دیگر. با طنز و لطیفه و طوری که مراعات سنش را کرده باشم، خواستم بهش بگویم که جنگ خیلی ماهیت کثیفی دارد. من هشت سال از زندگی و بچگیام را دویست کیلومتری خط مقدم بودم. دقیقا همان سالی که آن آقا پرواز کرده بود آلمان، من به راحتی از روی صفیر موشکها، مدلشان را حدس میزدم.
ده دقیقه حرف زدیم. ذرهای از موضعش عقبنشینی نکرد. دو راه بیشتر نداشتم. یا با قابلمهی آش بکوبم توی سرش و جهان را از شر یک جنگطلب بیشعور خلاص کنم، یا باهاش خداحافظی کنم و بروم. خب، البته من چون خیلی آش دوست دارم، گزینهی دو را انتخاب کردم. لعنت به هر آدمی که جنگ را تنها راه رسیدن به دوراهی قلهک میداند.