سال شصت و دو، صدام یک موشک دوازده متری پرت کرد وسط کوچه ده متریمان. تمام در و پنجرههای خانه از حالت مستطیل تبدیل شدند به ذوزنقه و لوزی. صدام هر وقت با نرگس و ساجده و سمیرا (آنوقتها هنوز ندال نبود) دعوایش میشد، چند تا موشک پرت میکرد سمت دزفول. این آخری را که زد، پدرم همهمان را سوار رنو کرد و رفتیم مرغداری دایی مادرم. ما و آن بخش از فامیلمان که هنوز زنده مانده بودند. دایی مادرم معتقد بود که مرغداریاش قایم شده زیر پونز نقشهای که صدام کوبیده به اتاق کارش. آن را نمیبیند. این یکی از جوکهای رایج آن زمان بود. وقتهایی که برق میرفت و آژیر میکشیدند و ما بچهها مثل ژله توی بغل مادرمان میلرزیدیم، این جوک را برای تلطیف فضا میگفتند. خب بالطبع هیچ کس هم نمیخندید. حتی عروس خالهی مادرم که ساسات خندهاش به هیچ بند بود و تَرَک اریب دیوار هم او را میخنداند.
این پاراگراف بالا مقدمهی موعظهی دیروز من بود که رفته بودیم سیزدهبدر. لای دو میلیون نفری که آمده بودند پارک، با یک آقای هشتاد ساله که سبیل داشت و موهایش را رنگ میکرد تا چهل ساله به نظر بیاید، به اجبار دمخور شدم. خیلی سریع سلام کرد و عید را تبریک گفت و خودش را معرفی کرد و گفت که سیونه سال است که ایران نبوده و بعد هم خیلی پارتیزانی و آریوبرزنطور بحث را کشاند به سیاست. حتی فرصت نداد که بهش بگویم من همانقدری از سیاست سر درمیآورم که پنگوئن از پرواز. بعد هم سرِ خرِ سیاست را کج کرد به سمت جنگ و نتیجه گرفت که آمریکا باید حمله کند به ایران. بعد هم گفت دلم تنگ شده برای دوراهی قلهک.
من دیروز تازه فهمیدم که هنوز آدمهایی در این دنیا زندگی میکنند که سبیل میگذارند، موهایشان را رنگ میکنند و تنها راه رسیدن به دوراهی قلهک برایشان راه افتادن یک جنگ است. همین شد که پاراگراف اول را برایش گفتم. بعد هم دو پاراگراف دیگر. با طنز و لطیفه و طوری که مراعات سنش را کرده باشم، خواستم بهش بگویم که جنگ خیلی ماهیت کثیفی دارد. من هشت سال از زندگی و بچگیام را دویست کیلومتری خط مقدم بودم. دقیقا همان سالی که آن آقا پرواز کرده بود آلمان، من به راحتی از روی صفیر موشکها، مدلشان را حدس میزدم.
ده دقیقه حرف زدیم. ذرهای از موضعش عقبنشینی نکرد. دو راه بیشتر نداشتم. یا با قابلمهی آش بکوبم توی سرش و جهان را از شر یک جنگطلب بیشعور خلاص کنم، یا باهاش خداحافظی کنم و بروم. خب، البته من چون خیلی آش دوست دارم، گزینهی دو را انتخاب کردم. لعنت به هر آدمی که جنگ را تنها راه رسیدن به دوراهی قلهک میداند.