پنج روز تمام است که یکنواخت باران میبارد. یکنواخت یعنی نه شدتش کم و زیاد میشود و نه رنگ خاکستری ابرها عوض میشود و نه هیچ چیز دیگر. درست انگار یکی نوار کاست خالی را گذاشته تو ضبط که تا ابد بخواند. همه جا خیس است و کم مانده دست و پای همهی مردم شهر از فرط رطوبت جوانه بزند. صبحها از جایی که ماشینم را پارک میکنم تا برسم سر کار، باید هفت دقیقه پیادهروی کنم. همین هفت دقیقه، از باران که مثل شلاق میزند تو صورتم، متنفر میشوم. اما وقتی میرسم به اتاق کارم و چای میریزم و کنار پنجرهی طبقهی یازدهم، بغل بخاری میایستم، باران را دوست دارم. با اینکه باران، همان باران است. یکنواخت و پیوسته درست مثل یک نوار کاست خالی که تا ابد پخش میشود. تماشای آدمهایی که از این بالا فقط دایرهی چترشان دیده میشود، لذتبخش است. هزار چتر سرگردان و خیس که از این ور به آن ور میدوند. عصرها دوباره ورق برمیگردد. هفت دقیقه پیادهرویِ توام با تنفر. تا برسم به ماشین. بخاری ماشین را که روشن کنم، همهی نفرت آب میشود. لذت تماشای باران از پشت پنجرهی ماشین. باران همان باران است لامصب. فقط مهم این است که از کجا دارم نگاهش میکنم. این داستان برای من محدود به باران نیست. مثلا همین حس را نسبت به رئیسم هم دارم. موقع تحویل پروژه دوستش ندارم. (نمیگویم متنفرم. شاید یک روزی اینجا را خواند و گوگل برایش ترجمه کرد). اما وقتی که با هم میرویم رستوران، ازش خوشم میآید. چون همیشه پول غذا را او حساب میکند. این ماجرا برای برف و آفتاب و زامیاد آبی و امامموسیکاظم و ناتاشا و بوئینگ و کروات و هزار چیز دیگر صادق است. و این من را میترساند. یعنی هیچ چیزی را مستقل دوست ندارم. من سوار یک آونگ، بین عشق و نفرت در نوسانم. بسته به شرایط. بسته به فضا. بسته به اینکه از کجا به هرچیز نگاه میکنم. یا اینکه درونم جهنم است یا بهشت. این ماجرا ترسناک است و من هیچوقت نمیتوانم به احساساتم اعتماد کنم. به تداوم آنها.