چند وقت پیشتر یک لنز دوربین خریدم و فروشنده قرار شد آن را برایم پست کند. ده روز منتظر ماندم و بالاخره پست کرد. روزی که قرار بود برسد به دستم، ماندم خانه که پستچی را شخصا خفت کنم و بستهام را تحویل بگیرم. تنها اشکال کار این بود که یادم رفته بودم زنگ در خانه خراب است. دو سالی میشد که خراب بود. این سالهای اخیر خوردن زنگ در خانه امری لوکس محسوب میشود و خیلی نیازی به آن نیست. بابت همین هم زنگ در را عوض نکرده بودم. پستچی آمد، زنگ در را زد و طبعا زنگ به روی خودش نیاورد و پستچی یادداشت گذاشت که: «آمدیم، تشریف نداشتید. دو روز دیگر برمیگردم». این پیام مثل میخی نوکتیز به بادکنک ذوق و شوقام فرو رفت و آن را پکاند. همین شد که تصمیم گرفتم زنگ را عوض کنم.
یک زنگ در خریدم که نه تنها صدا میداد، بلکه سنسور هم داشت و اگر حتی کسی از جلوی در خانه هم رد شود، آن را ردیابی میکند و فیلماش را میفرستد روی موبایلم. طوری که هیچ پرنده و خزنده و پستچیای از زیر دستم نمیتواند فرار کند. نصباش کردم. دو ساعت بعد رفتم بیرون و موبایلم زنگ خورد. زنگ در برایم پیام داده بود که یکی دم درِ خانه است. فیلماش را باز کردم. فیلم خودم بود که آمده بودم دم در و آشغالها را گذاشته بودم بیرون و داشتم سوار ماشین میشدم که بروم نان بربری بخرم. قسمت عجیب ماجرا این بود که تا حالا از این زاویه خودم را نگاه نکرده بودم. یک طوری خودم برای خودم غریبه بودم. ما نسلی هستیم که با دوربین بزرگ نشدیم و خودمان را زیاد توی فیلم ندیدیم. قدیم تنها وسیلهای که فیلم آدم را ضبط میکرد، همان دوربینهای پاناسونیک بود که توی مجالس عروسی استفاده میکردند. همانهایی که فیلمبردار آن را مثل آرپیجی میانداخت روی دوشاش و میافتاد دنبال عروس و داماد تا لحظه فرو کردن عسل و کباب و کاهو به حلق همدیگر را ثبت کند. که طبعا، آنجا هم کسی از ما به عنوان مهمانانی که صرفا به دنبال کسب شاباش آمده بودیم، فیلم نمیگرفت.
من یک دایی خارج رفته دارم که وقتی بعد از سالها آمد ایران با خودش یک هندیکم یاشیکا آورده بود که کف دست جا میشد. چیزی عجیب در حد هوا کردن موشک بود برای من. آنجا برای اولین بار خاندایی از ما حین فوتبال بازی کردن با جوراب گلولهکرده در اتاق پذیرایی خانهی پدری فیلم گرفت. وقتی فیلم را دیدم حس عجیب امروز را داشتم. اولین تقابل جدی من با خودم. دیدن خودم از زاویهای که دیگران من را میبینند. یک غریبگی عجیب و جالب. همیشه دیدن چیزها از زاویهی دیگر جذاب است. مثلا بار اولی که سوار هواپیما شدم تا از اهواز بروم تهران. هواپیما که اوج گرفت، اهواز را برای بار اول از بالا و از آن زاویه دیدم. شهری که سالها در آن زندگی کرده بودم اما هیچ وقت این سمت آن را ندیده بودم. نادری و کمپلو و شلنگآباد از پنجرهی بوئینگ.
یا مثلا شیدا که بعد از ده سال با هدایت کاف بودن، یک روز بیدار شده بود و دیده بود که هدایت دارد وبلاگنویسی میکند. شیدا خوف کرده بود از خواندن نوشتههایش. میگفت سلول به سلول پوستِ هدایت را میشناسد و در این ده سال لمس کرده و مثل رابینسون کروزوئه با جزیرهاش آشنا بوده است. تا اینکه نوشتهها را خواند و هدایت را از یک زاویهی دیگر دید و بعد هم خوف کرد. از زاویهی بوئینگ بالای سر شلنگآباد. همیشه هم میگفت آدمهایی جذابند که طلوع آفتاب را از زاویه منحصر به فرد خودشان میبینند.
از کجا رسیدیم به کجا. فقط میخواستم پز زنگ جدید در را بدهم. هم سنسور دارد، هم دینگدانگ میکند و هم آدم را موقع آشغال گذاشتن دم در ثبت میکند و به خودش نشان میدهد. چیزی که همیشه محتاج آن هستم. یک زاویهی جدید از خودم. از زندگیام. از آشغالهایی که جابجا میکنم و از تقابلی که با دنیای خودم دارم. ای زنگ عزیز. ای بوئینگ بالای سر شلنگآباد. زاویه جدید نگاه من به دنیا.
تبریک می گم واقعا بی نطیر بود.