هفتهی پیش رفتم یک کنفرانس دو روزه. هزار و دویست مهندس خیابان و پل و فاضلاب و الخ دور هم جمع شده بودند تا دربارهی مهندسیِ خیابان و پل و فاضلاب و الخ حرف بزنند. دمخور بودن با هزار و دویست مهندس در یک روز اتفاق ناخوشایندی است. درست مثل سر کشیدن کاسه سوپ مرغی است که نه نمک دارد و نه فلفل و نه زردچوبه و نه هیچ کوفت و زهرمار دیگری. یک کاسه سوپ ملالآور. شب اول بعد از سمینار ما را بردند به یک سالن بزرگ که ته آن یک گروه موسیقی مشغول جر دادن هر هفت سوراخ بدن خودشان و ما بودند. از بس که بلند و فالش میخواندند. هزار و دویست مهندس هم مثل زامبیهای مارگریتا خورده لای هم میلولیدند و دربارهی موضوعات مفرحی چون اتوبانهای در دست ساخت، برنده مسابقات بیسبال، بهترین رویکرد در طراحی لولهی مستراح و قسعلیهذا حرف میزدند. شرایط مشابه مانور آزمایشی روز محشر و رستاخیز بود. ساعت ده شب، رئیسم را لای جمعیت به عمد گم کردم، از گربهروی سالن خزیدم بیرون و تا هتل دویدم، رفتم داخل اتاقم و قفل و زنجیر در را انداختم و پرده را کشیدم و نشستم روی تخت. این مرد جان به لب رسیده که پناهگاهاش را پیدا کرده بود. اتاق شمارهی دویست و یک. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.
کلا من از پناهگاه و مفر خوشم میآید. ماه پیش رفته بودم شیکاگو. موقع برگشت، عاطفه دو جلد کتاب آشپزیِ نجف را گذاشت زیر بغلم و گفت برو آشپزی کن. صفحه اولاش هم برایم یک پاراگراف حرف حساب نوشت در باب رفاقت. تاریخ هم زد پائیز هزار و چهارصد. من همانقدر از آشپزی سردرمیآوردم که طوطیها از فیزیک کوانتوم. اما حالا گاهی وقتها پناه میبرم به آشپزی. از میرزا قاسمی بگیر تا ژیگو و شنیتسل و باقالی قاتق رشتی. آشپزی به مثابه پناهگاه. جایی که در را میبندم و صداها را خاموش میکنم تا یادم میآید که زندگی میتواند قشنگ هم باشد مصطفی.
خلاصه اینطور. یا همان زمان جنگ که بابت هیچ بمب میانداختند و ما بابت هیچ میمردیم. یک روز مدیر مدرسهمان زد به سیم آخر و لودر اجاره کرد و دو شاخه لولهی فاضلاب هشتاد اینچ از ته حیاط آورد و روی آن خاک ریخت و تبدیلاش کرد به پناهگاه. آژیر قرمز که میزدند، کلاغپر میچپیدیم توی لوله. خودش هم سر لوله میایستاد تا قرمز بشود سفید. اینجا بود که لولهی فاضلاب میشد پناهگاه اوضاع وخیمتر از فاضلاب. جایی که دو زانو نشستن بچهها و فشار به معدهشان باعث در رفتن پیاپی باد معدهشان میشد و ترس را تبدیل میکرد به خنده. تعریف دقیق پناهگاه.
تا صبح میتوانم مثال بیاورم. همین جیم الف که برایمان سایز میلگرد طراحی میکند. از نظر یکنواختی، شغلاش همتراز یک زندانی محکوم به ابد در انفرادی است آنهم در سیبری. اما خب، روزی دوازده ساعت مثل موتور تراکتور رومانیایی کار میکند و خیلی هم راضی است. هر چیزی که باعث شود تا نرود خانه و هر چه کمتر همسر نامتعادلش را ببیند، بهتر است. هر جایی که آن جهنم نباشد، برایش بهشت است. همین است که پناه برده به این صفحه کلید و موشواره و صفحهی نمایش و رایانه (تبریک به پاسداری از قند پارسی).
جا دارد همینجا از همهی پناهگاههای عالم قدردانی کنم. از اتاقهای دنج هتل. از روحِ لطیف نجف دریابندری. از همین جا که اجازه میدهد بنویسم و به کلمات پناه ببرم. از همهی لولههای فاضلاب شهری که ما بچهها را از کثافات دنیا نجات دادند. از آقای شایسته مدیر محترم مدرسه. از میزها که آدم با پناه گرفتن پشت آنها میتواند به جهنم نرود. با تشکر از الکل و سیگار. با تشکر از آسمان آبی پائیز که آدم را مجبور میکند گاهی وقتها بالا را نگاه کند و پائین را فراموش کند. با تشکر از کلمات رکیک و مشتهای سنگین که آدم پشت آنها پناه میگیرد تا گذشتهی دردناک خودش را فراموش و جبران کند. با تشکر از کتابها، بغلها، بوسها، آهنگها، یادها، هنرها، فیلمها، لوبیاها و بوها (چه خوب و چه بد). با قدردانی از تمام متخصصان بیهوشی اتاق عمل و عاطفه. تمام آدمهای زیبا. خلاصه با تشکر از هر چه سرپناه و پناهگاه که در جهان هست.
سلام عطار جان
خواستم بگویم تو اگر دو روز در ان سمینار اجباری که مزه ی سوپ ملال آور کوفتی میداد را تحمل کردی و یک جان پناه داشتی ، من اینجا هر روز کاسه سوپ ملال آور را سر می کشم ….می فهمم چه می گویی …کاملا می فهمم….بنویس هر روز که خواندنت برایم مفری ست و جان پناهی ست …..