کمکم دارم مطمئن میشوم که از هر آدم چند نسخهی مشابه در این دنیا وجود دارد. مثل بکآپ. مثل ذخیره. مثل همین آدم توی عکس. شرط میبندم کپی برابر اصل یک آدمی است که بیست سال پیش او را دیدهام. فکر کنم نوزده سالم بود. فکر کنم سوار تاکسی بودم و قرار بود از میدان تجریش بروم میدان آزادی. یک سر طناب سرنوشت همهی بچههای شهرستانی وصل است به لنگهای میدان آزادی. من روی صندلی عقب تاکسی بودم. کپی این زن هم کنارم بود. وسطهای راه آمد پول خردههایش را جمع و جور کند تا کرایهاش آماده باشد. آنوقتها هنوز سکه رایج بود. بعد سکههایش پخش شد کف ماشین. من هم کمکش کردم تا سکهها را از کف پیکان مدل سال ۱۳۴۹ جمع کند. بعد مثل فیلمهای درجهی دوی هالیوودی، سر حرف باز شد. من کیام. تو کی هستی. من عمران خواجه نصیرم. من پزشکی شهید بهشتی. من اهوازیام. من بچهی اکباتانم. کپی بامزهای بود. مدل تعدیل شدهای از انسان، که نه لوده بود و نه از حرف زدن با آدم رم میکرد. فکر کنم چهارده دقیقه حرف زدیم تا رسیدیم به لنگهای میدان آزادی. محل تجمع همهی بچههای شهرستانی. بعد خیلی صادقانه گفت: «باز هم ببینیم همدیگه رو؟». در زندگی من این کپی برابر اصل، اولین و آخرین زنی بود که پیشنهاد داده بود تا همدیگر را بیشتر ببینیم. تنها کسی که به من پروپوز کرده بود. لابد مفهومش این بود که در نگاه اول از من خوشش آمده. من آن وقتها نوزده سالم بود. بیشتر از آنکه به بهشت معتقد باشم، به جهنم اعتقاد داشتم. مطمئن بودم باریتعالی همهی کار و زندگیاش را ول کرده و همین الان از پنجرهی پیکان مدل ۱۳۴۹ دارد من را تماشا میکند و منتظر است تا ببیند من چه کار میکنم. منتظر است من دست از پا خطا کنم تا به یکی از غلمانها دستور بدهد که مثلا «شنگر! اون هیزمهای اساسی که ته انبار جهنمه رو ردیف کن… مهمون داریم… شعلهشو تا فیهاخالدون زیاد کن… پسرهی الدنگ».
من واقعا اینطور فکر میکردم. مطمئن بودم اگر به کپی برابر اصل بگویم «باشه… بیا همدیگه رو بیشتر ببینیم»، ستونهای بارگاه باریتعالی را هشت ریشتر میلرزانم و جایم پیش شنگر بیرحم است. برای همین هم با عجله به کپی مهربان برابر اصل گفتم: «ببخشید من باید برم.» و واقعا رفتم. از پیش اولین و آخرین زنی که پا پیش گذاشته بود، رفتم. غمانگیزتر از این اتفاق هم وجود دارد؟
حالا این یکی کپی آمده بود جلوی راهم. بیست سال بعد. یک جایی که پانزده هزار کیلومتر دورتر از لنگهای میدان آزادی است. یک کپی که با او مو نمیزد. دوست داشتم بروم جلو و از او معذرت بخواهم. هر چه باشد او یک کپی برابر اصل از اصل جنس بود. باید بهش میگفتم که «من واقعا شرمندهام. زشتترین و ناجورترین عکسالعمل ممکن رو نشون دادم». هیچ خدایی راضی به این حرکت ضایع نیست. مطمئنم الان شنگر یک جایی توی جهنم ایستاده منتظر من. با یک گاری پر از هیزم خشک و فرداعلی. هر چند که من دیگر به جهنم معتقد نیستم. من این روزها فقط بهشت را قبول دارم.