صد و ده

​شغل من ساختن جاده است. این را به عنوان متافور وایهام نمی‌گویم. واقعا شغلم همین است. جاده و خیابان و کوی و برزن و این‌ها را طراحی می‌کنم. حتی قبل از این‌که این‌کاره بشوم هم جاده‌ها را دوست داشتم. جوان بودم. راحت عاشق می‌شدم و وا می‌دادم و همیشه نیمه‌ی پر لیوان را می‌دیدم. نه مثل الان که کلا لیوان را نمی‌بینم. همیشه جاده‌ها برای من حکم وصل آدم‌ها را داشتنند. یک موجود سیاه و  مارپیچ که دراز به دراز روی زمین ولو شده و جانش را در طبق اخلاص گذاشته برای رساندن آدم‌ها به هم. خوبی جوانی همین است. آدم کم‌تجربه است و دست روزگار هنوز حوادث بد را به او اماله نکرده است. مثلا نمی‌د‌انستم هر آمدنی یک رفتنی هم دارد. همین جاده‌ی مهربان که چهار روز پیش فرشته‌ی وصل بوده،  حالا شده هیولای فصل. یک شمشیر دو لبه‌ی عوضی. با این اوصاف هنوز جاده‌ها را دوست دارم. اصلا به نظرم فصل شدن خیلی بهتر از ماندن اجباری و فرسوده شدن است. رعب‌انگیزی زندان آلکاتراس همین است که وسط آب است و جاده‌ای به آن نمی‌رسد. 

یک رفیقی دارم که معتقد است جاده‌ها زنده‌اند. (شد مثل شهیدان زنده‌اند، الله اکبر). معتقد است که با هر بار رد شدن از جاده‌ها یک لایه‌ی زنده از خودمان روی آن باقی می‌گذاریم. خاطره. بو. آهنگ‌هایی که گوش‌می‌دهیم. فکر رسیدن و فکر جدا شدن. حتی حال و روزمان را هم توی جاده جا می‌گذاریم. همه این‌ها المان‌های زنده‌ای هستند که اگر پنجاه سال بعد هم از آن‌جا عبور کنیم، هنوز سالم و قبراق هستند و با آدم حرف می‌زند. بد هم نمی‌گوید. من بیست سال پیش با رضا،  نصفه‌شبی از قوچان راندیم تا مشهد. توی جاده راه شبِ رادیو را گوش دادیم. من و رضا و جاده‌ی قوچان. سه تایی. من افترشِیو کله اسبی زده بودم و بوی آن دماغ خودم را می‌سوزاند. عکس یک کله‌ی اسب خیلی سیاه روی قوطی‌اش بود. برای همین بهش می‌گفتیم کله‌اسبی. آسمان مثل کله‌ی همان اسب، خیلی سیاه بود. بعد از برنامه‌ی راه شب، من و رضا از آینده‌ی روشن زندگی‌مان حرف زدیم. از این‌که قرار است مالک دنیا بشویم و خدا روی کول‌مان است. جوان بودیم. ته جاده‌ی قوچان، وسط آن تاریکی‌ها، یک لیوان روشن و پر می‌دیدیم که سرریز کرده بود. همه‌ی این المان‌ها هنوز زنده‌اند (مثل شهیدان که زنده‌اند و الله اکبر) و الصاق شده‌اند به جاده‌ی قوچان به مشهد. رادیو هنوز مشغول قصه گفتن است. بوی کله اسبی جاده را پر کرده. لیوانِ سرریز و روشن همان‌جا ته جاده است. تا وقتی که من و رضا زنده‌ایم، این‌ها هم زنده‌اند. وقتی هم که ما بمیریم، آن‌ها هنوز زنده‌اند. فقط کسی دیگر نیست که مجسم‌شان کند و ببیندشان. من جاده‌ها را دوست دارم.

آرشیو عکس‌هایم هم به همین یک دلیل ساده، پر شده از عکس جاده و کوی و برزن و این‌ها. این‌هم یکی‌شان است