دویست و بیست و هفت

سرما خورده‌ام و دماغم به کل بسته شده و از دهان نفس می‌کشم. درست مثل لوله‌ی پولیکایی که آن را با خمیر‌بازی پر کرده باشند. هیچ هوایی از دماغم تردد نمی‌کند و هیچ نفسی فرو نمی‌رود تا ممدّ حیات باشد و برآمدنش مفرّح ذات (سلام سعدی). تودماغی هم حرف می‌زنم. طوری که هر بار حس می‌کنم امیرقاسمی مشغول صحبت کردن است. بدتر از همه این است که دائم سر دوراهی‌ام. حرف بزنم یا نفس بکشم. غذا بخورم یا نفس بکشم. آب بخورم یا نفس بکشم. فحش بدهم یا نفس بکشم. البته در بیشتر مواقع مجبورم نفس بکشم و همین باعث شده فعالیت‌های انسانی‌ام کلا متوقف شوند و مثل یک بوته‌ی خرزهره، تنها کار مفیدم تنفس باشد. قسمت شرم‌آور ماجرا این‌جاست که تازه به این درک رسیده‌ام که حیاتم متصل است به این دو سوراخ دماغ. چطور به مایی که حیات و ممات‌مان وصل است به دو سوراخ زشت و تاریک، مدال اشرفیت داده‌اند؟