لای همهی خنزر پنزرهای خانهمان، یک ساعت شنی هم داریم. از همین ساعتهای شنیِ یک دلاری که چینیها میسازند. دیروز از فرط بیکاری سر و تهش میکردم. شنها از بالا رج میبستند و دانه دانه سر میخوردند پائین. سقوط هر کدام از شنها، مردن یکی از ثانیههای زندگی بود. همان کانسپت لب جوی بنشین و گذر عمر ببین. بعد یکهو یکی از همین شنها وسط راه توی گلوی ساعت گیر کرد و زمان ایستاد. خوب که نگاهش کردم فهمیدم که سایز آن شن از باقی شنها بزرگتر است و راحت از لوله رد نمیشود. خب، از محصولِ چینیِ یک دلاری انتظار بیشتری نمیشود داشت. اما حس خوبی بود. حس ایستادن زمان. بعد با خودم فکر کردم کاش جهان هستی را چینیها ساخته بودند. پر از باگ و غیریکنواخت. یک طوری که وزن و سایز ثانیهها یکطور نبود. ثانیههای خوب زندگی، مثل همین یک دانه شن، گیر میکردند توی گلوی تنگِ ساعتِ جهان و زمان را متوقف میکردند. مثل همان ثانیهای که روبروی ساختمان اسکان، شمارهی تلفنم را لوله کردم و گذاشتم کف دست دختری که دوستش داشتم و او هم قبول کرد. همان جا باید دانهی شنِ چاق گیر میکرد توی گلوی ساعت هستی و زمان میایستاد. جهان هستی را باید چینیها میساختند تا ثانیههای بد را کوچک و کم وزن میساختند تا زود و بدون درد رد میشدند و میرفتند. مثل فردای همان روزی که دختری که دوستش داشتم تلفن زد و آب پاکی را ریخت روی دستم و خیلی محترمانه گفت برو گم شو اکبیری. آنجا زمان باید شل میکرد و زود رد میشد.
دو روز پیش این عکس را گرفتم. حال این دو نفر خیلی خوب بود. خودشان حواسشان نبود که چقدر شنهای زمان تند و روان و بیدردسر میگذرند و هیچ شن چاقی نیست که گیر کند توی گلوی زمان تا همانجا خفه شود و دو نفرشان فسیل بشوند توی این ثانیهی خوب. اما من حواسم بود بهشان. عکسشان را گرفتم تا این ثانیه را لااقل ثبت کنم برایشان.
—————————————-
خوب که فکر میکنم میبینم اتفاقا ساعت زمانِ هستی هم یک چیزی مثل همین ساعت چینی یک دلاری است. پر از باگ و دستانداز. ثانیههای خوب مثل شنهای کوچک و روان از گلوی آن رد میشوند و ثانیههای بد مثل شنهای درشت گیر میکنند تا ابد و زمان را نگه میدارند. تف به هر چی محصولِ بیکیفیته.