سه هفته پیش از دفتر مرکزی زنگ زدند و گفتند یک کارمند جدید برایمان میفرستند تا بار کار کمتر شود. اسمش ناتاشا است. ناتاشا از آن اسمهایی است که آدم دلش میخواهد شرمنده نکیر و منکر بشود و خودش را در عسل گناه غرق کند. مثل اسم شیدا و شهلا و کامبیز. همهی همکارهایم مثل گرگ دندان تیز کرده بودند تا ناتاشا بیاید. و دو هفتهی پیش آمد. آمد توی اتاقم تا خودش را معرفی کند. درست حس کسی را داشتم که وسط یک رویای شیرین، ساعت چهار صبح بیدارش کنند برای خوردن سحری. یک زن قوی و عضلانی توی چهارچوب در ایستاده بود که قطر بازویش یک شماره از دور کمر من بزرگتر بود. موقع دست دادن انگار میخواست انگشتهای آدم را ادغام کند توی هم. پشت موهایش را دم اردکی گذاشته بود و آدم را یاد امین حیایی میانداخت. جلوی آدم که میایستد، دستهایش را گره میزد توی هم و تا جایی که تاندونهایش کشش داشت، پاها را از هم فاصله میداد. درست انگار که میدان آزادی جلوی آدم بیاستد.
همان روز اول رفتم کنار میزش ایستادم تا یادش بدهم چطور فلکه طراحی کند. یک پیراهن مردانهی چهارخانه گشاد پوشیده بود. بعد تازه فهمیدم که یک خالکوبی بزرگ دارد پشتش. یک داس و چکش قرمز و آبی که از پس گردنش شروع میشد و دستهی داس میرفت پائین و تهش دیده نمیشد. همانجا فهمیدم که یک پهلوانِ کمونیست همکارم شده که موقع احوالپرسی با لهجهی جنوبی میگوید what’s up dude و خندهاش را با یوهاها شروع میکند. خیلی قوی و رسا.
حالا دو هفته است که با ما کار میکند. تازه فهمیدم که بزرگترین نقصان رفتاری من، پیشقضاوت است. ترجیحم بر این است که همه چیز را در همان ده دقیقهی اول حلاجی کنم، قضاوت کنم، حکم صادر کنم و پرونده را مختومه کنم و بروم سراغ مورد بعدی. اما توی این دو هفته متنبه شدم. ناتاشا یکشنبهی آخر هر ماه میرود اطعام ایتام. با یک گروه آدم شبیه به خودش. بعد از زلزلهی هائیتی، یک ماه تمام آنجا رفته بابت کمک. زلزلهی بم که آمده بود، ویزا گرفته بود برای ایران. که البته دولت فخیمه سه روز بعد ارجاعش دادند. آفریقا را مثل کف دستش میشناسد و عضو یکی دو موسسهی مبارزه با گرسنگی در آنجاست. یک دختر پنج ساله هم به فرزندی قبول کرده که یک پا ندارد. در ضمن هر روز درِ کنسرو لوبیای شارلوت (آن یکی همکارمان) را باز میکند. چون زور شارلوت نمیرسد. نسبت قوارهی شارلوت به ناتاشا، مثل قوارهی باطری نیمقلمی است به باطری ماشین.
نهایتا اینکه از بودن ناتاشا اینجا خیلی خرسندیم. دنیا پر است از آدمهای قلمی و قشنگ که در همان ثانیه اول آدم عاشقشان میشود. البته فقط به درد همان ثانیه اول میخوردند و مثل آپاندیس هیچ کاربرد حیاتی در دنیا ندارند. اینجا بیشتر ناتاشا لازم داریم. در ضمن من هم باید یاد بگیرم پیشقضاوت نکنم. کار کریهی است.