دانشجو که بودم یک درس بیخود و بیفایدهای داشتیم که هیچ کاربردی در جهان نداشت. استادش هم با ما همعقیده بود و میگفت این درس مثل اژدهاکشی است. خوب که یادش گرفتید تازه میفهمید که در جهان واقعی اژدهایی وجود ندارد. بابت همین سر کلاس بیشتر برایمان خاطره تعریف میکرد. گاهی وقتها هم نصیحت و اندرز. یک چیزی بود بین مسعود بهنود و پائولوکوئیلو. مثلا یک بار برایمان تعریف کرد که چطور زمان جنگ با اکیپش رفته خط مقدم و مرز ایران و عراق را نقشهبرداری کرده. چند تا خمپاره و خمسهخمسه هم خورده کنارشان. یک بار هم بیسیم فرمانده را کش رفته. بعد هم با پول آن پروژه یک پژو پانصدوچهار سبز خریده که هنوز هم زیر پایش است. راست و دروغش پای خودش.
یک بار هم پندمان داد که اگر روزی رسیدیم به جایی که خدای نکرده قرار شد تونل قطار طراحی کنیم، حتما یادمان باشد که گله به گلهی آن، جانپناه تعبیه کنیم. یک سوراخی توی دل دیوار برای آدمهایی که پیاده توی تونل راه میروند. که اگر قطار آمد بپرند توی آن و نجات پیدا کنند. بعد هم آن را تعمیم داد به زندگی آدمها. که هر کسی یک جانپناهی برای فرار از قطار زندگی لازم دارد. استاد تلخی بود. میگفت زندگی مثل راه رفتن توی تونلی است که قطار از آن رد میشود. جانپناه نباشد، کار آدم ساخته است و قطار لهش میکند. هر کسی یک سوراخ تاریکی میخواهد که بخزد آن تو. دور از قطار زندگی که گاهی وقتها خیلی بیرحم است. کلا استاد خوبی بود. از اینهایی که جان میداد شب یلدا باهاش بروی زیر کرسی. واقعا.