هر چیزی من را یاد یک چیز دیگر میاندازد. هر گودرزی که سر راه من سبز شود، فکر من یک راست میرود سمت شقایق. به همین شدت و حدت. دیروز مجبور شدم با بیل یک گودال ده سانتی پای درخت گلابی وحشیِ حیاط پشتی بکنم. پنج سانت اول را که رد کردم، بیلم یک تیلهی شیشهای و یک کلهی عروسک پوسیده را کشید بیرون. لابد جز اموال بچهای بوده که قبلا اینجا زندگی میکرده. معلوم بود که به عمد آنجا خاکشان کرده. فکرم رفت به خانهی گلستان. یکی از موزائیکهای اتاقم شل بود. با دُم قاشق موزائیک را زدم بالا و یک گودال زیرش کندم به قاعدهی کلهی یک گربه. خاکش مرطوب بود و بوی نا میداد. همانجا شده بود مخفیترین جا و راز زندگیام. هیچ احدی خبر نداشت ازش. فقط من و قاشق خبر داشتیم. چهار تا تیله تویش گذاشته بودم و یک سکهی شاهی. حتما چیزهای دیگری هم بودند که الان یادم رفته است. روزی دوبار درِ اتاق را قفل میکردم، موکت را میزدم بالا و با دم قاشق، موزائیک را مثل کاپوت زامیاد میزدم بالا. اموالم را دانه به دانه بازرسی میکردم تا خیالم راحت باشد کسی بهشان دست نزده. خیالم که راحت میشد درش را میبستم. هر آدمی باید یک راز برای خودش داشته باشد. اگر هم نداشت باید یکی برای خودش بکَند و درست کند. هر کسی باید یک چیزی بداند که باقی آدمها آن را نمیدانند. هر راز یک برتری است. راز البته با خودش مسئولیت هم میآورد. گاهی وقتها نگه داشتن آن دردناک هم است. اما دردش بیشتر وقتها لذت دارد. همهی اینها را به قاشق هم گفته بودم. گودال زیر موزائیک راز من و قاشق بود.
قاشق از فرط کهولت و زیر بار بلند کردن موزائیک کمرش خم شد و همانطور که این راز توی دل فلزیاش بود، مرد. من هم بزرگ شدم. آن قدر بزرگ که گودال فراموشم شد و اموالم همانجا ماندند. خانه را پدرِ احمد نادری خرید. چند سال بعد هم آن را کوبیدند و چهار طبقه آپارتمان زشت روی آن ساختند. الان هم هشت خانواده روی بزرگترین راز کودکی من قدم میزنند و زندگی میکنند. بی آنکه خودشان بدانند. رازها مثل روحهای سرگردانند. تا فاش نشوند، همانجا میمانند. راز من هم هنوز آنجاست. چند تا تیله و یک سکهی شاهی.
هر گودرزی من را یاد شقایق میاندازد.
عکس هم برمیگردد به همین آخر هفته.