هفده روز است که چیزی ننوشتهام. با اینکه میدانم نوشتن برای من مرفین است. دردم را درمان نمیکند، ولی کاری میکند که فراموش کنم. اما خب، هفده روز بدون مرفین سر کردم. بدون اینکه عمدی در آن باشد. تسلیم سرعت زیاد زندگی شدم و باز فراموش کردم که زندگی دقیقا همین چیزهایی است که همیشه قبل از همه قربانی میشوند. مثل همین نوشتن. مثل همهی چیزهایی که درون آدم را قلقلک میدهد اما کسی آنها را جدی نمیگیرد. حالا هم نمیدانم چی بنویسم. شاید باید بنویسم که انتشارات قاف کتاب سومم را چاپ کرده و رسانده به نمایشگاه کتاب. اسمش را گذاشتهایم گودرز و شقایق. با همین طرح جلدی که میبینید. قرار است کتاب طنز باشد. قرار است شما را بخنداند. گو اینکه شاید اینها برای شما لطیفه باشد ولی برای من خاطره است. شاید همهی نسخههایش فروخته شد و پولدار شدم. با پول هنگفتی که به جیب میزنم، اولین کاری که باید بکنم این است که سرعت زندگی را کم کنم. اجازه بدهم از کنار تک تک درختها طوری رد بشوم که برگهایشان را بتوانم بشمارم. نه اینکه فقط شبح سبزی از کنارم رد بشود. کم کردن سرعت زندگی با پول میسر است. قبلا هم گفتهام. گفتهام که گرانترین چیز جهان، خریدن ساعت ده صبح تا چهار عصر است. اینکه لم بدهم زیر آفتاب اریبِ همین ساعت و زندگی را تماشا کنم. نه اینکه از کنارش جلدی رد بشوم. یا اینکه هفده روز تمام روی ماهش را نبینم.
اما خب. از آنجایی که دیگر عصر معجزه تمام شده است و تکنولوژی و آمار و احتمالات و ریاضیات جای آن را گرفته، دیگر از این راه قادر به کم کردن سرعت زندگی نیستم. احتمالا زدن یک بانکِ معتبر گزینه مناسبتر و محتملتری است. ولی به هر حال بابت بالا بردن سرانهی مطالعهی کشور هم که شده بروید نمایشگاه کتاب. بروید سالن اصلی نمایشگاه، راهرو ۵، غرفهی ۲۹. بروید پیش آقای غرفهدار. سلام کنید و بگویید که از طرف فلانی (که من باشم) آمدهاید. بگویید که خودش شخصا دوست داشت بیاید اما سرعت زندگیاش زیاد بود و نتوانست. بلیط هم خیلی گران است. بعد هم یک جلد کتاب ازش بخرید. حالا فرقی نمیکند که کتاب چه کسی باشد. شاید یکی دیگر پولدار شد و سرعت زندگیاش را کم کرد و برای ما بیشتر و بهتر نوشت. گو اینکه هنوز معتقدم که بانک زدن گزینهی بهینهتری است.