شغلم را عوض کردهام. البته شغلم را که نه. فقط شرکت و رئیسی که برایش باید کار کنم را عوض کردم. وگرنه کمافیالسابق مشغول کُشتی گرفتن با اعداد و ارقام هستم و جاده و پل و پیادهرو و کوی و برزن طراحی میکنم و میگذارم زیر پای جامعه. دلیلی برای عوض کردن شغلم نداشتم الا ایجاد یک تغییر. اساسا من آدم تنوعطلبی هستم. آنقدر تنوعطلب که حتی کشورم را هم خیلی تاب نیاوردم و مهاجرت کردم. چه برسد به شغل. راه رفتن و آمدنم هم عوض شده. قبلا برای رفتن به سر کار، فقط کافی بود دو بار فرمان ماشین را به چپ و راست بپیچانم و از دو تا جادهی خلوت رد شوم تا برسم سر کار. کلا چهار تا ماشین هم بیشتر جلوی رویم سبز نمیشد. در عوض حالا باید دویست و بیست بار فرمان را چپ و راست کنم و به اندازهی تمام صلواتهای مقروضم دنده عوض کنم تا برسم به شرکت جدید. نود و سه درصد ماشینهای شهر را هم هر روز میبینیم و شانه به شانهشان رانندگی میکنم و دست به دست هم، ترافیکی عظیم خلق میکنیم. پنجشنبهی پیش موقع برگشتن به خانه، ماشین کناریم با صورت خورد به پشت ماشین جلویی. لای یک میلیون ماشین که کنار هم مثل زامبیها کلاچ و ترمز میگیرند تا برسند خانه، تصادف اتفاق عجیبی نیست. مخصوصا برای رانندهی ماشین کناری که با آهنگ سرش را مثل خروس عقب و جلو میبرد. توی همین اتوبان، دوسال پیش کامیونی که چهل تن ذرت بار زده بود، کوباند به یک ماشین سواری که پنج تا دختر دستهی گل داشتند با آن میرفتند مهمانی. راننده کامیون گویا مشغول چک کردن فیسبوک بوده و حواسش پرت شده به لایک و لاوهایی که گرفته. بعد هم استغفراله، تقدیر رانندهی کامیون از تقدیر الهی پیشی گرفته و هر پنج تا دختر را روانه کرده به لب حوض کوثر.
هر بار این چیزها را میبینم و میشنوم، ذهنم به سرعت به یک نتیجهی واحد میرسد. اینکه ما آدمها دل شیر داریم که هر روز صبح از خانه میزنیم بیرون. همین که توی خیابان رانندگی میکنیم. همین که به تکتک رانندههای سطح شهر باید اعتماد کنیم. اعتماد کنیم که موقع رانندگی فیسبوک چک نمیکنند. یا مثلا شاش ندارند و نمیخواهند تند برسند خانه. یا مثلا با زن و شوهرشان دعوایشان نشده و نمیخواهند دقودلیشان را سر ما دربیاورند. البته ماجرا فقط به رانندگی ختم نمیشود. ما مجبوریم به دکترها هم اعتماد کنیم. به سربازها و سوزنبانها و معلمها و نگهبانهای زندان و پیامبران هم اعتماد کنیم. چارهای غیر از اعتماد نداریم. کلا ما آدمها محکوم به اعتماد کردن به همدیگر هستیم. حتی آدمها مجبورند به من هم اعتماد کنند تا برایشان پل و جاده طراحی کنم و بیاندازم زیر پایشان تا روی آن رانندگی کنند. اعتماد به منی که ذهنم هزارتا خراش جورواجور دارد. احتمالا این بزرگترین تاوان زندگی اجتماعی است. البته زندگی اجتماعی به تنهایی اشکالی ندارد. مثل مورچهها و زنبورها و موریانهها. اما وقتی هوش و درک هم وارد ماجرا میشود، گند زده میشود به اجتماع. هوش و درک، مسئولیت با خودش میآورد که بعضیها زیر بار آن نمیروند. درست مثل رانندهی کامیون ذرت. درست مثل رهبرانی که سکان جامعه را به دست میگیرند تا آن را ببرند به ته دره. درست مثل دکترهایی که مریضهایشان را میکشند با معلمهایی که چراغها را خاموش میکنند. اینها همه هوش و درک را دارند اما زیر بار مسئولیت نمیروند. اما خب، ما آدمها محکومیم به اعتماد کردن. به تکتک آدمها، خواسته و ناخواسته باید اعتماد کنیم. و این وهمانگیزترین بخش زندگی اجتماعی است.