دیروز که ماجرای ترامپ و برجام و نافرجام و خروج و اینها اتفاق افتاد، من هم خیلی عصبانی شدم. تصمیم گرفتم بیایم خانه و دوش بگیرم و بنشینم پشت کامپیوتر و تمام خشمم را به شکل کلمات قلمبه و نظرهای پیچیدهی سیاسی، قی کنم روی کیبرد. اما توی حمام انگشتم گرفت به لبهی در و جر خورد. جر خوردن به معنای کلمه. از همان جرهایی که سطح زخم ناچیز است اما به اندازهی چاه ویل عمق دارد. از همان زخمهایی که فقط خودِ آدم درد و سیاهیاش را درک میکند وگرنه از بیرون همان خراش ناچیز است. خلاصه اینکه درِ چاه را با چسب زخم پوشاندم تا لااقل چشمم بهش نخورد و تهوع نگیرم. بعد هم نشستم پشت کامپیوتر. تازه دو ریالیام جا افتاد که با یک دست نمیتوانم تایپ کنم. سرعت دست و فکر آدم که یکی نباشد، لجن میخورد به نوشتهی آدم. دو سه بار هم آمدم امتحان کنم. که نشد. مجبور شدم به جای نوشتن، نوشتهها و فکرهای دیگران را در این مورد بخوانم. و بعد توی دلم از درِ حمام بابت جر دادن انگشتم تشکر کردم. دو کرور آدم دقیقا همان کاری را کردند که من تصمیمش را داشتم. همه عصبانیت و نگرانیشان را به شکل نظرات عمیق سیاسی ریخته بودند بیرون. نظرات سیاسیای که دائم همدیگر را نقض میکردند. نظرات کارشناسی که در واقع بنیهای جز ترس و خشم ندارند و هیچ فایدهای هم نداشتند، جز دامن زدن به ترس ما آدمها و گستردهتر کردن سیطرهی ناامیدیها. دقیقا همان کاری که من میخواستم بکنم. خشم و ترسم را میخواستم به شکل یک نظریهی مندرآوردی بدهم بیرون. هر چه نباشد من به عنوان یک مهندس با سابقهی راه و ساختمان که طراحی سیستم فاضلاب شهری مثل موم توی دستش است و دو رمان از گلی ترقی و “چنین گفت زرتشتِ” نیچه را خوانده و یک بار برای آقای خاتمی از توی اتوبوس دست تکان داده، حتما محقم تا خاک سیاست را به توبره بکشم. آن هم دقیقا به همین شکل. اما حالا فکر میکنم شاید بهتر باشد انگشتم را بگذارم لای انبر و داد بزنم. هر چه باشد تبدیل خشم به فریاد، منطقیتر از تبدیل خشم به نظرات بیاساس است.
امروز صبح هم رفتم سر میز همکار آمریکاییام و سر بحث دربارهی برجام را بازکردم. اصلا نمیدانست از چی حرف میزنم. بعد یادم آمد که وضعیت ما مردم ایران (و نه دولت) درست شبیه به زخم انگشت من است. از بیرون فقط یک خراش ناچیز است. اما عمق و دردش را فقط خودمان میدانیم و لاغیر. در نتیجه بهش گفتم این حرفها را ول کنیم، ناهار چی بخوریم امروز؟