دیشب وقتی رسیدم خانه، از فرط خستگی شبیه به کیسهی سیبزمینیای بودم که یک فصل کتک خورده باشد. یک کیسهی سیبزمینی که جسم و فکرش خسته باشد. اینطور مواقع خودم را پرت میکنم روی مبل و لای ویدئوی فاخر اینستاگرام شنا میکنم. خیلی هم مهم نیست که موضوع ویدئو چه باشد. از افتادن بچهی یک ساله توی کاسهی ماست بگیر تا داعشیهایی که دارند سر میبرند. مهم این است که پنجرهی مغزم را باز میکنم و میگذارم هوا بخورد. همهی وظیفهی این هواخوری هم میافتد گردن انگشت اشارهام که ویدئوها را بالا و پائین میکند. دیشب لای همهی اینها یک فیلم کوتاه بود از مردی که وزنهی چند کیلوییای را انداخت توی ماشین لباسشوئی. بعد هم روشنش کرد.
یک همکلاسی داشتم که پدرش ته خیابان سیمتری، تعمیرگاه ماشین لباسشوئی داشت. امیر. ته دکانشان باز میشد به یک حیاط پکیده که تا خرخره پر بود از ماشین لباسشوئیهای اوراقی. یکی دو بار با امیر رفته بودم دکانشان. ساعت دو عصر پدرش میرفت خانه بابت نماز و ناهار و قیلوله و قاروره. امیر هم پشت دخل میماند تا اگر مشتری آمد، کارش را راه بیاندازد. یک بار رفتیم توی حیاط پشتی و امیر دقیقا همان کاری را کرد که مرد توی فیلم انجام داد. یک آجر قمی را انداخت توی یکی از ماشینلباسشوییها و خشکخشک روشنش کرد. ماشین هم آجر را با سرعت توی شکمش چرخاند. درست مثل آدمی که یک فکر سنگین داشته باشد و دائم توی سرش بچرخاندش. آجر میخورد به در و دیوار ماشین. همهی قوانین نیوتن و اینرسی و گشتاور و الخ دست به دست هم دادند. صفحهی کنار ماشین پرت شد بیرون. بعد هم الباقی اجزایش دانه به دانه، مثل فریزبی شلیک میشدند گوشه و کنار حیاط. مرد توی فیلم، ماشین را ول کرد به حال خودش تا خودش، خودش را متلاشی کرد و تکهتکه شد و بالاخره خاموش شد. درست مثل آدمی که یک فکر سنگین داشته باشد و دائم توی سرش بچرخاندش و خودش را با آن فکر متلاشی کند. اما ما نتوانستیم. پدر امیر سر رسید و گوشش را پیچاند و رسید به داد ماشینلباسشوئی. خاموشش کرد و آجر قمی را درآورد و تکههایش را جمع کرد. درست مثل آدمی که یک فکر سنگین داشته باشد و دائم توی سرش بچرخاندش اما قبل از متلاشی شدن، یکی او را از برق بکشد، فکر سنگین را در بیاورد و پنجره را باز کند و بگذارد سرش هوا بخورد. مثل پدر امیر.
دو بار فیلم را دیدم. یک جورهایی حس کردم برگشتم عقب و سناریویی که پدر امیر مانع تمام شدنش شده بود را میبینم. دم پدر امیر گرم.