یک بار هدایت کاف توی وبلاگش نامه نوشت برای پسر عمویش یحیی. چهار سال از خودش بزرگتر بود و چند ماه پیش از زنش جدا شده بود. نامهاش را اینطور شروع کرده بود که خاک بر سرت یحیی. تو هیچ وقت به جزئیات توجه نکردی و همیشه از بالا، کلیت ماجرا را نگاه کردی. همین هم شد که یاسی تو را ول کرد و رفت. بعد هم نوشته بود که رابطه روی جزئیات استوار است. عشق و دوست داشتن یک کلیت است که بدون جزئیات به لعنت خدا هم نمیارزد. بعد هم صد تا مثال ریسه کرده بود برای یحیی. از مسجد شاه گفته بود. گفته بود ساختمان و گنبد و منارهی مسجد یک کلیت بزرگ است. یک کلیت زبر و خشن که به تنهایی هیچ فرقی با ساختمان شهرداری و کلانتری و شهربانی ندارد. اما فرقش روی جزئیات است. روی آنهمه کاشیکاری ظریف و منظم و جزئیاتی که مسجد شاه را، مسجد شاه میکند. بعد چهار بار نوشته بود خاک بر سرت یحیی. نوشته بود که ما مدیون و زنده به جزئیاتیم. پای ادبیات را کشیده بود وسط. گفته بود ادبیات، هنر نشان دادن جزئیات است. یک ایدهی کلی و بزرگ را با جزئیات آرایش میکنیم. ایدهی بزرگی که لختِ آن حوصلهی آدم را سرمیبرد. فرق گزارش و داستان در همین است. درست مثل فرق پورن و اروتیسم. اولی فقط یک کلیت بزرگ و خشن و نچسب است. اما دومی همان جزئیاتی است که عرق آدم را درمیآورد.
خاک برسرت یحیی. حقیقت بزرگ دوست داشتن یاسی، درست مثل گنبد سیمانی و بدون کاشیکاری مسجد است. مثل اینکه به کسی بگویی دوستت دارم، اما توی چشمهایش نگاه نکنی و احیانا انگشتت را لای موهایش فرو نبری. هدایت کاف خودش پادشاه جزئیات بود. هزار بار از دوست دخترش نوشت. بیپرده هم مینوشت. اروتیک مینوشت. اما آنقدر جزئیات داشت که دل آدم میلرزید. جزئیات به مثابه ادویهی غذا. هر چیزی با ادویه، خوردنیتر است. ادویه قاتل عادت است. حتی گذاشتن هر شبهی آشغال به دم در هم با یک گاز کوچک از لالهی گوش، جذاب میشود. کاش هنوز بودی هدایت.