چهارصد سال پیش با پژمان رفتیم تبریز. دو سه روز ماندیم و بعد هم سوار قطار شدیم تا برگردیم تهران. چهار نفر بودیم توی کوپه. من و پژمان و یک مرد سینهکفتری و یک مرد لاغر که خودش میگفت اسمش علی است. قطار ساعت هفت که راه افتاد، سینه کفتری مثل چیتا از نردبان کشید بالا و روی تخت دراز کشید و خوابید. هنوز هفت و پنج دقیقه نشده بود که صدای خروپفش، صدای قطار را بلعید. بعد علی شروع کرد به حرف زدن. خودش میگفت شغلش این است که روی دیوار مدرسهها و مهدکودکها نقاشی گراز و زرافه و خرگوش بکشد و بنویسد که تعلیم و تعلم عبادت است و حسنی نگو یه دسته گل و اینطور شعارهای ناصحانه. بعد هم از زمین و آسمان و اینور و آنور حرف زدیم. علی دست روی هر موضوعی که میگذاشت، درست انگار لامپ یک اتاق تاریک را توی مغز ما روشن میکرد. اتاقی که میدانستیم وجود دارد، اما کسی چراغش را اینطور برایمان روشن نکرده بود. مثلا میگفت همیشه با مدیر مدرسهها بابت انتخاب جملههای روی دیوار، گلاویز میشود. مدیرها دلشان جملات غامضی میخواهد در حد تاریخ بیهقی. اما علی اعتقاد داشت که حقایق عمیق اگر ساده و همهفهم نشوند، بیارزشند. درست مثل فندق و گردو که حتما باید پوستش شکسته شود تا به مغزش رسید. تمام راه علی حرف زد و سینهکفتری خروپف کرد. رسیدیم تهران. بعد هم هر کسی رفت سراغ زندگیاش. اما علی یک لکهی بزرگ سفید روی مغز من از خودش جا گذاشت.
یک رفیق مجازی دارم که هیچ وقت ندیدمش. سنش از من خیلی کمتر است اما خیلی بیشتر از من میفهمد. گهگداری با هم چت میکنیم. عموما هم کوتاه و مختصر. قشنگی ماجرا این است که موقع چت کردن، مثل اینکه در محضر ملاصدرا نشسته باشم، قلم و کاغذ میگیرم دستم و بعضی حرفهایش را مینویسم. یک بار برایم نوشت که بعضی آدمها مثل جوهر میمانند. یک قطرهی کوچک آنها در کسری از ثانیه میتواند تمام ظرف آب و فکر آدم را رنگی کند. سیاه یا سفید یا هر رنگی. فقط کافی است آدم کمی دچارشان بشود. مثل علی. در عوض یک گروه از آدمها هم مثل قلوهسنگ میمانند. وقتی میافتند توی ظرف آدم، هیچ اثری ندارند. فقط جا را تنگ میکنند و آدم را از ظرف خودش سرریز میکنند. درست مثل سینه کفتری که هیچ چیز جز صدای خروپفش یادم نمانده است.
امروز فکر کردم چقدر مهم است آدمِ جوهردار کنار هر کسی باشد. مثل علی. یا همین رفیق مجازیام. کسی که بعد از چهارصد سال، یاد آدم بماند. لکهی بزرگی که جایش روی ذهن آدم مانده باشد. چراغهایی که روشن کرده. چراغهای بیمصرفی که خاموش کرده. درست مثل یک قطرهی جوهر که از آسمان چکیده باشد توی ظرف آدم. توی ایستگاه بعد هم که ازش جدا شدی، اثرش تا ابد با آدم باشد. آنسانهای اثربخشی که یک قاچ از روحشان را موقع خداحافظی به آدم هدیه میدهند.