بزرگترین نقص کارکردن در یک شرکت غیرایرانی این است که آبدارچی ندارند. صبحهای زود حوصلهی هیچ چیزی را ندارم. حتی حوصلهی خودم را. کل فلسفهی خلقت و اینکه آمدنم بهر چه بود هم زیر یک علامت سوال بزرگ مدفون میشود. در این شرایط اسفبار و ملالآور، آبدارچی هم نداریم و باید خودم بروم آبدارخانه و سماور را آتش کنم و چای بار بگذارم و خودم لیوانم را بشورم و خودم بریزم و خودم بخورم. رنج مضاعفِ خلقت.
امروز صبح هم همین داستان بود. بساط قهوه را راه انداختم. ده دقیقهای باید صبر کنم تا دسترنجم به بار بنشیند. آماندا هم با لیوان قهوهی نشستهاش آمد توی آبدارخانه و ایستاد توی صف قهوه. احوالپرسیهای اجباری دم صبح را که رد کردیم، حال برادرش را پرسیدم. دورادور اسکات را میشناسم. یک مهندس پلساز که سالهال پیش سر یک پروژهی مشترک گذرمان خورده بود به هم. حالش از مهندسی به هم میخورد و سال پیش یک روز صبح از خواب بیدار شده و خمیازه کشیده و از پنجره بیرون را نگاه کرده به دوستدخترش گفت که من دیگه نمیرم سر این کار. خستهام. دوستدخترش هم نگاهش کرده و گفته اگه خوشحالتری، همین کار رو بکن. و دو نفرشان تا لنگظهر خوابیدند. از آماندا حال اسکات را پرسیدم. گفت عالی. از شرکت قبلی که زد بیرون، دو هفتهی تمام هیچ کاری نکرده. فقط فکر کرده و بستنی خورده و نفس عمیق کشیده. بعد هم شده خدمات مشتریان یک شرکت که لوازم ورزشی و ویتامین و دمبل میفروشد. روزی هشت ساعت تلفن جواب میدهد و به مردم ایده میدهد که کدام کفش را بپوشند برای دویدن و سوتین چه فرمی برای وزنه زدن خوب است و قرص فلان را که بخوردند عضلات فلانشان چطوری میشود. آماندا گفت که از اول عاشق ورزش و لوازم ورزشی بوده. اینقدر توی شش ماه اول کارش درخشیده که ترفیع گرفته و شده مدیر بخش فلان. حالا هم بعد از یک سال شده مدیرِ مدیر بخش فلان. صبحها بدون ساعت بیدار میشود. بیشتر میخندد. جوکهایش هم بامزهتر شدهاند.
بعد آماندا گفت که حقوق اسکات به نسبت پلسازی، چهل درصد آمده پائینتر. آن هم توی سن چهل سالگی. اما کاملا خوشحال است و آینده را هزار برابر روشنتر میبیند. در واقع تعریف آینده برایش این است که فردا صبح، خوشحال قرار است بیدار شود. بعد من برای آماندا ماجرای اسفندیار را تعریف کردم. آبدارچی شرکت قدیمیمان. البته اول برایش آبدارچی و شرح وظایفش را تشریح کردم (که البته گل از گلش شکفت و گفت چرا ما نداریم؟). بعد بهش گفتم که درآمد اسفندیار، کمی از بیکاری بالاتر بود. اما به شکل عجیبی این کار را دوست داشت. سماور و استکان و نسکافه و نعلبکی برایش به اندازهی پسرش عزیز بودند.همیشه هم خوشحال بود. خودش ادعا میکرد که پدرش یک قهوهخانه داشته توی بناب که از پدربزرگش بهشان رسیده و عاشق کافهداری است. سری آخری که رفتم ایران، از یک رفیق مشترک خبرش را گرفتم و گفت که یک چایخانه نزدیک خیابان مولوی راه انداخته و کسب و کارش رونق دارد و از این حرفها. رفته دنبال دلش.
قهوهمان را ریختیم و با هم به این نتیجه رسیدیم که تعقیب علایق، تنها فلسفهی وجودی ما آدمهاست. تنها دلیل بیدار شدن و نفس کشیدن. در غیر اینصورت زندگی جایش را میدهد به زنده بودن. بعد هم آماندا گفت: “من هم از شغلم متنفرم. به جملهی دنبال دلت برو، هم خیلی معتقدم. اما من مثل اسکات دل گندهای ندارم و ترس موتور زندگیام است و نه دلم”. و نشست پشت میزش.
با خودم فکر کردم که ماجرای “برو دنبال دلت” این قدر گفته شده که تار و پودش زده بوده. یک سوژهی نخنما. اما با این وجود هنوز حلنشدهترین معضل باقی مانده. لابد دلیلش هم همین است که آمانده گفته. اینکه یک روز صبح که بیدار شدی تصمیم بگیری کدام موتور مغزت را روشن کنی. موتور ترس یا موتور دل. لابد.