یک همخوابگاهی آبادانی داشتم که دو سه سالی زودتر از من آمده بود دانشگاه. یک بار با قطار، مادربزرگش را برد مشهد. توی همان قطار عاشق دختر کازرونی کوپهی بغلی شد. همانجا با هم رفیق گرمابه و گلستان شدند. دختر کازرونی، مشهد زندگی میکرد. رفیق آبادانی من هم خاکسفیدِ تهران. سالی دو بار همخوابگاهی من میرفت مشهد تا دختر کازرونی را ببیند. یک جایی سمت سناباد با هم قرار میگذاشتند و تا شب کوچههای احمدآباد را پیاده، بالا و پائین میکردند. ساندویچ کالباس میخوردند با نوشابه. بعد هم سرِ خر را کج میکرد و شبانه با اتوبوس برمیگشت خوابگاه و تا شش ماه غمباد میگرفت . سالِ اول که تمام شد، کاردِ فاصله و دوری رسید به استخوانشان. وقتهایی که اذیت میشد، دو تا فحش کلفت میداد به روزگار و میگفت: «زور داره توی دنیایی به این کوچیکی، ما دو تا اینقدر دور باشیم».
راست میگفت. زور دارد. چطور دنیای گرد و کوچک و فزرتی ما اینقدر توانایی دارد تا آدمها را از هم دور نگه دارد؟ آنهم وقتی که با کمتر از دو روز پرواز، میشود از این سرِ آن رفت به آن سرش. فاصله، آدمها را از هم دور نمیکند. شرایط است که مثل غولسیاه حائل میشود بین آدمها. وگرنه دنیای ما خیلی کوچک است. شرایط الدنگ.