آن سالی که ایرج طهماسب اولین فیلم سینمایی کلاه قرمزی را داد بیرون، دانشجو بودم. آنوقتها ایرج برای من کوبریک بود. من و علی و یکی دیگر که اسمش یادم نیست و فقط موهای لختش خاطرم است، رفتیم سینما آزادی. همان که سالها بعد اشتباهی سوزاندنش. سانس دوازده تا دو نیمه شب. اولین باری بود که میدیدم آن موقع شب هم سینما باز است. فیلم را دیدیم. از فرط شعف آنقدر خندیدم که چاک دهانمان دو اینچ گشادتر شد. خوشخنده بودیم کلا. بعد هم پیاده برگشتیم خوابگاه. توی راه هم یک ریز تیکههای فیلم را تکرار کردیم و هرهر خندیدیم و مثل پاتیلها از خنده تلوتلو خوردیم توی پیادهروی خیابان عباسآباد. همان خیابانی که سالها قبل اشتباهی اسمش را گذاشتند بهشتی. خوابگاه که رسیدیم فهمیدیم چقدر گرسنهایم. خیلی گرسنه. ته یخچال دو تا تخممرغ پیدا کردیم. نمیدانستیم صاحبشان کیست. مهم هم نبود. کلا تخممرغ دزدی در خوابگاه امری رایج و مستحب بود. هرهرکنان ماهیتابه را زدیم زیر بغلمان و سه نفری رفتیم توی آشپزخانه تا سرخشان کنیم. گرسنگی مثل مار پیچیده بود به تنمان و جانمان را به ستوه درآورده بود. تخممرغها را شکاندیم توی ماهیتابه. وسط زردهی هر دو تا تخم مرغ دو لکهی قرمز بزرگ بود. خراب بودند. علی بهتش زد و همان جا تکیه داد به دیوار و سر خورد پائین و نشست کف آشپزخانه. آن یک نفر دیگر هم که اسمش یادم نیست، کفگیر به دست فقط زیر لب یک فحش داد به خروسی که دور و بر آن مرغ بوده. خودم هم یاد یکی از فامیلهای دورمان افتادم که ارتشی بود و توی یکی از عملیاتهای سال شصت و خوردهای محاصرهی عراقیها شده بودند. بعد هم عراقیها حلقه محاصرهشان را مثل گره روسری تنگتر و تنگتر کردهاند. بالاخره هم مهمات فامیل دورمان تمام شده. خشاب آخر را سوار کرده و آمده شلیک کند که تفنگش گریپاچ کرده و دستش را گذاشته توی حنا. بعد هم عراقیها اسیرش کردهاند و با خودشان بردهاند. آن شب خوب فهمیدم که عمل نکردن گلولهی آخر سرباز یعنی چی. لعنت به هر چی جنگ و خروس و خروس جنگی است.
عکس هم که دیگر بماند.