هر آدم تنهایی را که میبینم یاد نبی شاقول میافتم. خیلی سال پیش همکارم بود. بیشتر رییسم بود البته. دقیقا بیست و دوساله بودم. یک جای فکسنی استخدام شده بودم به عنوان دستیار نقشهبردار. نبی هم خودِ نقشهبردار بود. یک جایی کار میکردیم که اصلا توی نقشه هم نمیدانستیم کجاست. سه ماه آنجا کار کردم. هفت روز هفته. آخر روز که میشد، دقیقا ساعت هفت عصر، نبی میرفت جلوی در خوابگاه روی یک صخرهی گنده مینشست و زانوهایش را بغل میکرد. درست مثل یک غول خسته و تنها. نبی یک خواهر داشت. خواهرش هم اماس داشت. مادرش هم نبی را داشت. یک حلقه خانوادگی نافرم. نبی هر روز یک ساعت سهمیهی تنهایی داشت. خودش بهم گفته بود. همان روز اول که استخدام شدم. گفت: « هیچ وقت ساعت هفت تا هشت عصر به پر و پای من نپیچ. میخوام با خودم باشم». منم گفتم چشم. من بیست و دو سالم بود و با پنجاه کیلو استخوان، نبی چهل ساله بود با صد و پنجاه کیلو عضله. در آن بیابان برهوت هر چه میگفت، میگفتم چشم. نبی میگفت هر آدمی یک سهمیهی تنهایی دارد وگرنه بیچاره میشود. معتقد بود آدمها وقتی با هم هستند هویتشان مغشوش و بدلی میشود. اصل اول زندگی اجتماعی و با هم بودن همین را میطلبد. اینکه لزوما خودت نباشی؛ جهت منافع جمع. یک مثال سکسی هم داشت برای خودش. میگفت داستان مثل یک زن زیباست که برای اینکه پوستش قشنگ شود، مجبور باشد روزی یک ساعت جلوی آفتاب دراز بکشد. لخت و تنها. من این مثالش را خیلی دوست داشتم. بیست و دو سالم بود، آنهم وسط بیابان که سکسیترین موجود دور و برم نبی بود و چند تا گوسفند لاغر و یک الاغ نر. جنبهی فلسفی حرفش اصلا برایم مهم نبود. فقط مثالش را دوست داشتم. همان زن را.
حالا که همسن نبی شدهام بیشتر حرفش را میفهمم. آدم یک «دِیلی دوز آف لونلینس» میخواهد. یک سهمیه روزانهی تنهایی. یک زمانی که بتواند سر و ته کند و برود داخل خودش. داخل آدم جایی است که چون خط افق ندارد، مختصاتی هم وجود ندارد. ملاک سنجشها هم خیلی متفاوتند با دنیای اجتماعی. نبی میگفت هویت واقعی آدمها در تنهاییشان شکل میگیرد. به قول خودش اصل جنس. میگفت خدا اگر تنها نبود که خدا نمیشد. میشد یکی مثل ما. آدمها در تنهایی شکوفه میدهند. شکوفههای غمگینی که زیبا هستند و اصل. مثل زن زیر آفتاب. مثل نبی روی صخره. مثل این دختر تنها که گم شده بود توی خودش. هر بار عکس یک آدم تنها را میگیرم، توی دلم تقدیمش میکنم به نبی. این هم تقدیم به نبی شاقول.