قــدیــمها یک ارسـلان نامی بود که پای هـمـهی عکـسهایم کامنت مـیگذاشت. بیشرف انگار که فــتوبلاگ من ضـریح باشد و به زور بخواهد شفای پای لـَنگش را از آن بگیرد. یک روز هم پای یکی از عکــسها نوشت: «ادیـت عکس امروزت رو دوس ندارم حاجی…». منم طاقتم تمام شد. توی دلم گفتم: «حاجی باباته دیوث…». بعد هم اسمش را گذاشتم توی لیست سـیاه که نتواند کامنت بگذارد. به هـمین سادگی. شاید نباید این کار را میکردم. شاید باید دستش را میگرفتم و مـیبردم یک جای خـلوت و بهش میگفتم: ببین حاجی. فـوتـوشاپ تنها جایی است که برایم باقی مانده. تنها جایی که میتوانم هر چیزی را که میبینم به آن چیزی که دوسـت دارم بـبینم تبدیل کنم. یک حـریم خصوصی که فقط مال من است و تو مطلقا نباید دربارهی آن نظر بدهی.
اصــلا کاشکی این عکس را چند سال زودتـر گرفته بودم. مـیگذاشتم جلوی صورتش و میگفتم: ببین الدنگ جان. امروز بعدازظـهر از سر بیحـوصلگی نشسته بودم جـلوی دخل این رستوران. یک سـاعت و چهارده دقیقـه زل زدم به این بـچه. نمیدانم چند سالش بود. هـفده؟ هـجده؟ هر چه بود، بـچه بود. مِنو میداد به دست مردم و راهیشان میکرد توی رستوران. صاحب رستوران یک یـونـانی عوضی است که میتواند من و تو و دخترک مِنویی و همهی مشتریها را یکجا بخرد و کَـکش هم نگزد. اخـلاقش مثل سـگ است. یک ساعت و چهارده دقیقه دخترک را نگاه کردم که چطور از صاحبکارش میترسد. اندوه نشسته بود تو صورتش. درست همان که میگویـد «غم میون دو تا چشمون سیاهت لونه کرده» و اینها. یک بار منو اشتباهی از دستش افتاد. یـونـانی الدنگ با آن چشمهای ورقلـمبیدهاش آن چنان غضبی به او کرد که بند دل من هم پاره شده، چه برسد به دخترک بینوا. دو بار آمدم بروم جلو و یـواش زیر گوش مرد یـونانی بخوانم که «مـرد حسابی، کمی مهربانتر باش. گناه دارد». اما هر بار عضلات کلاف شدهی بازویش را دیدم و منصرف شدم. راحت میتوانست مثل مار پـیـتـون دستش را حلقه کند روز گردنم و شتابان راهی دیار حقـم کند. به زور. ایستاده بود کنار دخترک و تُــک سبیلش را میجوید. عکسشان را گرفتم. عادت قدیمی است که هر جا میروم دوربین همراهم است. ده دقیقهی پیش عکس را توی کامپیوتر باز کردم. با خودم گفتم جای این یـونانی عوضی اینجا نیست. کاش نبود. بعد هم توی فـوتـوشاپ پاکش کردم. صد سال توی عکس بگردی پیدایش نمیکنی. آن چنان تمیز نابودش کردم که انگار اصلا از اول هم نبوده. من استاد پاک کردن آدمهای عوضی هستم ارسلان. مثل همین صاحب رستوران. مثل خود ِ تو که کلا حذفت کردم. فوتوشاپ اوتـوپیای من است. مـدینهی فاضلهام. خدای مطلق این شهر هم منم. با یک انگشت هر کسی را که بخواهم حذف میکنم. رنگها را عوض میکنم. اندازهها را جابجا میکنم. دنیای را طوری عوض میکنم که دوست دارم باشد. دنیای بدون مرد یونانی. بدون ارسلان.
فقط کاش یک جوری میتوانستم اندوه را از هم صورت دخترک پاک کنم. پاک کردن اندوه از پاک کردن آدمها سـختتر است. تنها کاری است که از عهدهی هیچ خدایی برنمیآید، ارسـلان. حتی من که خدای مـطلق عکسهایم هستم.