بقالی شهر ما یک فروشگاه بزرگ است که صد نفر کارمند دارد. شاید هم دویست نفر. همهشان لباس سبز میپوشند با آرم همان بقالی. ساعتی هم هفت دلار پول میگیرند. با ساعتی هفت دلار، اینجا میشود فقط زنده ماند و زندگی پولدارها را با حسرت تماشا کرد. رئیس بقالی، همان روز اولِ استخدام، به هر صد نفر یا دویست نفرشان میگوید که کلا حق با مشتری است. مشتری، ماهی قزلآلا است و شما کرمِ سر قلابید. باید مشتریها را خوشحال نگه دارید. حتی اگر سنگ از آسمان ببارد. بابت همین هم تحت هر شرایطی لبخند میزنند و از آدم تعریف الکی میکنند. انگار صبح به صبح گاز خنده بینشان تخس کردهاند. امروز رفته بودم شیر بخرم. از همان بقالی. صندوقدار یک مرد چینیِ جمع و جور بود که با کمی تقلا میشد او را توی یک جعبه کفش جا داد. سگرمههایش توی هم بود و زیر لب داشت غر میزد. لابد داشت به صاحبخانهی الدنگش فحش میداد. من را که دید، به سرعت غرهایش را قورت داد، لبخند وسیعی زد و مثل گل رز مصنوعی، شکفت. لابد مطابق دستور رییس بقالی. بعد هم همان چرندیات تکراری که بهبه چه روز خوبی است و چقدر لباس سبز به شما میآید و باریکلا که شیر میخورید و بلاه بلاه. همان تعارفات و کامپلیمنتهای بیمعنی. خیلی زیرپوستی و ملو بهش گفتم که هر چه گفتی چرند بود و همه را زوری گفتی. خیلی به مذاقش خوش آمد. چشمهای تنگش را تنگتر کرد و گفت ما چینیها عقیده داریم که دشنام و انتقاد خیلی بهتر از تعریف الکی است. دشنام از ته دل است و واقعی. اما تعریف نه. راست میگفت. هر چیزی که از ته دل باشد بهتر از چیزهای زورکی است. ماچِ از ته دل. دوستت دارمِ از ته دل. فحشِ از ته دل. برعکس، تعریفهای زوری و سرِدلی که کرمهای سر قلاب به قزلآلاها میزنند، مهوع است. هر چیزی صادقانهاش خیلی بهتر است. فحش رانندهی تاکسیِ خستهی خطِ میدان شوش خیلی بهتر از مدح شاعر دربار است. جدن.