من هم شدهام شبیه ریگان. هزار سال پیش که رئیس جمهور بود، یک بار بابت ماجرایی سه روز درگیر شوروی و مسکو شده بود. فقط سه روز. بعدها از همان سه روز، یک کتاب چهارصد صفحهای داد بیرون. من هم هزار سال پیش یک بار مسافرت کردم سوریه تا بروم سفارت کانادا. بابت مهاجرت. یک هفته هم بیشتر آنجا نبودم. اما تا حالا به اندازه یک رمان هزار صفحهای دربارهاش نوشتهام. گفتهام که با تور رفتم. حتی نوشتم که تور دو دسته آدم داشت. یک سری برای جمع کردن توشهی آن دنیا آمده بودند و تمام مقدسات را زیارت کردند. یک دسته هم بابت جمع کردن توشهی همین دنیا آمده بودند و خاک تمام سفارتخانهها را به توبره کشیدند. تیم این دنیا و تیم آن دنیا. اصطلاحی بود که شهرام اختراع کرده بود. روز آخر که انگار روز اتحاد ملی باشد هر دو تا تیم متحد شدند و رفتیم شهرگردی. یک زن پنجاه شصت ساله از تیم آن دنیا همراه ما بود که بابت همه چیز گریه میکرد. اسمش را گذاشته بودیم ملکهی اشکها. بالای قبر هابیل که یک جایی بالای تپهها بود، یک دل سیر گریه کرد. دقیقا همان موقعی که تور لیدر داشت دلیل دراز بودن بیش از اندازهی قبر را میگفت و بچههای تیم این دنیا از زور خنده مثل بادمجان بنفش شده بودند. سمیرا هم با آرنج میکوبید به پهلوی ما که یعنی خفه شید تا کار ندادید دستمون. سمیرا معتقد بود که تورمان دستکم دو سه جاسوس الدنگ (نقل به مضمون) دارد. بعد رفتیم یک کلیسای هزار ساله. لیدر، در و دیوار و مستراح و پنجرهها را کالبدشکافی کرد برایمان. بعد وسط حیاط رسیدیم به یک کاسهی سنگی. گفت این جایی بوده که هزار سال پیش نوزادها را غسل تعمید میدادند. ملکه نشست پای سنگ و آنقدر گریه کرد که به هقهق افتاد. نفهمیدیم چرا. توی اتوبوس هم سارا نشست کنارش. بهش گفت که بعضیها معتقدند که حضرت آدم یک سال زودتر از حوا مرده است. حوا در آن یک سال از نظر تنهایی با خدا رقابت کرده. ملکه سرش را کرد توی چادرش و برای تنهایی حوا هم گریه کرد. اگر سمیرا با خشونت سارا را نبرده بود، ملکه حتما از گریه میمرد. سارای بیشعور.
بعد از شام، تیم آن دنیا رفتند نمازخانهی هتل برای دعا. تیم این دنیا هم رفتند دیسکو. همه جا تعطیل بود. یک پلیس صندوق ماشین استیشناش را زده بود بالا و قیلون میکشید. فرزاد ازش پرسید چرا دیسکوها همه بستهان؟ اول میخواست قلیون را با تنباکوهایش بکند توی حلق فرزاد. ماه رمضان بود. آدم که ماه رمضان دیسکو نمیرود. سمیرا توجیهش کرد که مسافریم و تکلیف زیادی گردن مسافر نیست. توجیه شد. آدرس دیسکوی یک هتل خارجینشین را داد که ماه رمضان هم باز است. رفتیم. خلوت بود. در واقع به جز هفت نفر تیم این دنیا و دیجی که ریش بلوند داشت و خودش هم نوشیدنی سرو میکرد، کس دیگری آنجا نبود. از ما خوشش آمده بود. برایمان آهنگ درخواستی پخش میکرد. فرزاد یکی از آهنگهای مادونا را خواست. آهنگ را برایش گذاشت. ریتمش آنقدر تند بود که پیچ و مهرهی لگن خاصرهی همهی بچهها شل شد. از فرط قر دادن. به جز خود فرزاد الدنگ. رفت ودکا گرفت و گوشهی سالن نشست و با آهنگ بُق کرد و گلوله گلوله اشک ریخت. درست مثل ملکه. بعد هم زدیم بیرون از دیسکو. پیاده رفتیم تا هتل. آن روزها هنوز دمشق شهر بود و نه خرابه. شلوغ و پر از ماشین. یک باد گرم هم میآمد و موتورها هم خیلی بوق میزدند. بچههای تیم این دنیا سرشان گرم بود و به وول خوردن برگ درختها هم میخندیدند. همه چیز خوب بود. جز اینکه وسط خندهها سارا زد زیر گریه. ویزای کانادا دستش بود و میخواست برود بریتیش کلمبیا تا دکتر بشود. لابد یاد شبهای تهران افتاد که دیگر قرار نیست ببیندشان. شاید هم یاد چیز دیگری افتاد.
بعد هم رفتیم یک دکان فسقلی که عطر میفروخت. فروشندهاش عاشق سمیرا شد. خیلی هم رک بهش گفت و یک عطر هم بهش همانجا کادو داد. سمیرا آن روی سگش را نشان فروشنده داد اما عطر را قبول کرد. بعدا که توی هتل عطر را بو کرد، چشمهایش پر شد از اشک. یاد یک چیزی افتاد لابد.
شب توی اتاق سمیرا جمع شدیم. بعد به این نتیجه رسیدیم که همهمان مثل ملکهایم. هر چیزی میتواند ما را به یاد یک جای تاریک از ذهنمان بیاندازد. بابت آن جای تاریک است که گریه میکنیم. نه بابت آن چیز. ملکه بابت هابیل و کاسهی سنگی و تنهایی حوا گریه نمیکرد. مادونا که آدم را به گریه نمیاندازد. هوای دمشق هم که قشنگ بود و خنده داشت و نه گریه. بوی عطر هم همینطور. تیم این دنیا و آن دنیا هم ندارد. همهمان بابت خودمان گریه میکردیم. هر چیزی که ما را یاد خودمان و تاریکیهای ذهنمان بیاندازد.