سیصد و پنجاه و سه

کیشلوفسکی سال ۱۹۸۱ یک فیلم جذاب ساخته به اسم بخت کور. داستان یک دانشجوی پزشکی به اسم ویتک. فیلم یک صحنه‌ دارد که توی ایستگاه قطار پرشده و ویتک می‌دود دنبال قطاری که تازه راه افتاده و می‌خواهد سوار شود. کیشلوفسکی سه بار این صحنه را در طول فیلم تکرار می‌کند. یک بار به قطار می‌رسد. یک بار نمی‌رسد و پلیس دستگیرش می‌کند. یک بار هم به قطار نمی‌رسد و همان‌جا می‌افتد توی مسیر عاشقی. قشنگ‌ترین قسمت قضیه این است که هر بار فرجام ویتک متفاوت است. در واقع کیشلوفسکی سه بار به عقب برمی‌گردد و سه بار به ویتک شانس‌های مختلف زندگی را می‌دهد. هم به ویتک و هم به جهان پیرامون ویتک.
حالا کیشلوفسکی به کنار. سر کوچه‌ی ما یک بستنی‌فروشی هست که صد هزار طعم مختلف بستنی دارد. از طعم نارگیل و خیار بگیرید تا طعم سوسیس و مقوای بازیافتی. آدم پایش را که توی دکانش می‌گذارد، رایحه‌ی سردرگمی می‌زند زیر دماغش. بابت همین، صاحب دکان همان دم در، یک قاشق پلاستیکی پکیده می‌دهد دست آدم و اجازه می‌دهد طعم بستنی‌ها را امتحان کند تا هر کدام را که دوست داشت بخرد. همان‌کاری که کیشلوفسکی با ویتک کرد. حق انتخاب.
پروردگارا. مخاطب خاص این دو پاراگراف، ذات مقدس شما بود. خط تولید نسل‌های بعد را مجهز کن به یک قاشق پلاستیکی پکیده. مثل کیشلوفسکی. مثل بستنی‌فروشِ سر کوچه‌ی ما. لطفا.