مصطفی!
مرضیه را یادت هست؟ مرضیه، خواهر حسین صفری که سرِ خیابان غزنوی خانه داشتند. همان که میرفتیم خانهشان تا مشق بنویسیم. البته مرضیه مشقهای صفری را مینوشت و ما هم مشقهای خودمان را. زیر چشم هم زل میزدیم به مرضیه که چمباتمه زده بود روی دفتر و پیراهن یقه بازش، پرده از اسرار درونش برمیداشت. چقدر مشق نوشتن جذاب بود آن روزها. ده دوازده سالی از ما بزرگتر بود. بعد هم جواد آمد خواستگاری و مرضیه عاشق و دلباختهی جوادِ باهوش و خوشتیپ شد و رفتند زیر یک سقف. ترکیبی قشنگتر از مرضیه و جواد نبود. جمع همهی خوبان. تا اینکه حسین آمد دبیرستان شهدا و دوباره همکلاس شدیم. بهمان گفت که مرضیه جدا شده و یک آرایشگاه زده پشت خانهی غزنوی و مو رنگ میکند و ابرو برمیدارد و سالی یکی دو عروس را آمادهی جهاد میکند.
مصطفی!
جدایی این دونفر عجیب بود. چند ماه پیش، تمام ماجرا را برای تیام گفتم. بهش گفتم روزی که مرضیه رفت کیانپارس پیش جواد، حسین از اینکه باید خودش مشق بنویسد کفری بود. البته من و تو هم دلایل خودمان را برای ملال داشتیم. بعد نطق بلند بالایی کردم برای تیام که روزگار بد شده و آدمها زود حوصلهشان از هم سر میرود و تنوعطلب شدهاند و بلاه بلاه. حتی توی تلگرام یک پیام فورواردی نشانش دادم جهت اثبات. زیر عکس پیرمرد و پیرزنی نوشته بود که قدیمها چیزی که خراب میشد را تعمیر میکردند اما این روزها آن را میاندازند دور و جدیدتر آن را میخرند. مثل رابطهها. خیلی خرسند بودم از این مثال خودم.
مصطفی!
تیام زد توی برجکم. از ریشه با من و پیام فورواردیام مخالف بود. میگفت مشکل آنجاست که عموما هوش و زیبایی، نقطهی اتصال آدمهاست و نه خرد. میگفت ما عاشق زیرکی و قشنگی همدیگر میشویم. که خب اشکالی هم ندارد. اما حواسمان نیست که زیرکی و زیبایی منابع محدود جذابیتند. گذر زمان آنها را منقضی میکند و پرتشان میکند توی دیگ عادت. عادت، بیحوصلگی میآورد. در واقع هوش و زیبایی یک کاسه حلیم خوشمزه است که بالاخره تمام میشود و خلاص. اما خردمندی درست مثل نیلوفر وحشی است. دائم رشد میکند و هر روز آدم را شگفتزده میکند که چطور چهرهی سرد دیوارهای سیمانی را پوشش میدهد و دنیا را قابل دیدن میکند. خرد، عادت نمیشود.
مصطفی!
تیام میگفت البته ما حق داریم که دنبال خرد نباشیم. چون همانقدر که خردمند بودن سخت است، دیدن خرد هم مشکل است. شاید هم فقط با خرد است که میشود خرد را دید. خودمان هم نمیدانیم. فقط به این نتیجه رسیدیم که اگر لیبیدو با خرد تحریک شود، پایانی بر آن نیست. سوخت لایزال و ستون نگهدارندهی عشق است. ایثار در عشق صرفا خردمندی میخواهد. آدم خردمند ایثار میکند، نه لزوما آدم زیبا و زیرک. اما خب، خرد داشتن و خرد دیدن تمرین میخواد. درست مثل ورزش کردن مداوم برای زیبا شدن جسم. یا کار کشیدن از مغز برای تقویت سلولهای خاکستری. خرد هم تمرین میخواهد. تنها اشکال کار این است که نه کتابی برای آن داریم و نه معلمی که کلاس بگذارد و نه حتی باشگاهی که بتوانیم در آن دمبل بزنیم. پس تلاش برای خرد را دور میزنیم و قناعت میکنیم به زیبایی و زیرکی و عادت و اعتراض به اینکه عشق افسانه است.
مصطفی!
تیام کانسپت قشنگی را گفت. گفت که درون آدم، آینه و کپی کائنات است. یک فضای بیانتها و وسیع که هیچ خبری از ته آن نیست. عشق هم دورترین ستارهی این جهان هستی است و خرد تنها وسیلهای که آدم را میتواند به سلامت به آن برساند. وسیلهای که پیدا نیست و رسیدن به آن به اندازهی رسیدن به خود عشق سخت است. اما لذتبخش. برای همین است که میگویند منجمها تنها کسانی هستند که به شغل خودشان عشق میورزند. و حتی به حدی میرسند که شعارشان میشود: ما گام و گذر را به رسیدن نفروشیم.