سیصد و پنجاه و پنج

قدیم‌ها که کارگاه آلستوم کار می‌کردم، یک مامور تدارکات داشتیم که هفتاد و پنج سال را رد کرده بود. طهماسب. صدای خیلی ضعیفی داشت و هر بار که حرف می‌زد باید از رگ گردن بهش نزدیکتر می‌شدم تا صدایش را بشنوم. پنج تا بچه داشت و دوازده تا نوه. همیشه دو سوژه برای غر زدن داشت. یکی حسن اصلانی بود که دقیقه‌ی نود سفارش خرید گچ و میخ‌طویله و دسته‌ی بیل می‌داد. دومی هم زنش و بچه‌هایش و نوه‌هایش. همیشه نگران خرج خانه بود. نگران بچه‌هایش که زندگی‌شان روبراه باشد. اجاره خانه‌ی شهرام. قسط‌های بهرام. سرماخوردگی زنش و الخ. عصرها قبل از خانه رفتن، کارگرها را جمع می‌کرد و با هم چای کودنشان می‌خوردند و هلاکویی‌وار نصیحتشان می‌کرد. ته همه‌ی حرف‌هایش هم یک نتیجه‌ی اخلاقی داشت که زندگی مشترک باید امنیت و آرامش بیاورد وگرنه از این چای کودنشان هم بدتر است.

تئوری طهماسب این بود که روز اول که بشر ازدواج را اختراع کرده، هدفش تامین امنیت و آرامش بوده است. اما به مرور ازدواج از دست زوج‌ها درآمد و افتاد دست جامعه. دستخوش تغییرات شد و کاربری‌اش هم عوض شد. ماجرا مثل پراید است. وقتی که کره‌جنوبی آن را طراحی کرد، ماشین فوق‌العاده‌ای بود. تا این‌که افتاد دست سایپا و به این حال و روز افتاد. گاهی وقت‌ها بین رویا و عمل، زمین تا آسمان فرق وجود دارد. حالت عاطفی ازدواج فراموش شده و حالا فرآیند آن، یک فرآیند کاملا منطقی و قابل تبدیل به ریال است. درست مثل فرآیند ثبت یک شرکت با سهامی خاص.

خوبی طهماسب این بود که مفهوم امنیت و آرامش را برای کارگرها مخلوط نمی‌کرد. نظرش این بود که ازدواج‌ها بیشتر بابت امنیت شکل می‌گیرند. آدم وقتی قانونی اسمش را به اسم یک آدم دیگر گره کور بزند، ناخواسته صاحب امنیت می‌شود. امنیت عاطفی و مالی و مهمتر از همه امنیت و مصونیت در برابر جامعه‌ که قوانینش مثل چوب کاج هیچ رقمه خم نمی‌شود. اما این وسط اصولا آرامش، مقوله‌ی فراموش شده‌ای است. خودش می‌گفت که اساس زندگی‌اش روی امنیت بوده است. درست مثل مدیر‌عامل یک شرکت بزرگ که هر روز صبح ساعت هفت پشت میز شرکتش بوده تا دوازده شب.

طهماسب خودش هم مقصر بود. سال هشتاد و یک دخترش پذیرش دانشگاه گرفت و قرار شد برود آلمان. مجبورش کرد ازدواج کند، بعد برود. صرفا بابت امنیت دخترش. امنیت بابت این‌که توی کشور غریب تنها نباشد. همان مصونیت در برابر جامعه. یک سال و نیم نشده، یک شب اشتباه محاسباتی کردند و بادکنک سوراخ بوده و یک پسر قشنگ به خانواده‌شان اضافه شد. دختر، وسط کار کم آورد و درس را ول کرد و شوهرش هم آلمانی یاد نگرفت و سه نفری دست از پا درازتر برگشتند ایران. امنیت برقرار بود. اسم‌شان توی شناسنامه‌ی هم بود با پشتوانه‌ی مهریه و بکارت و پسر قشنگ‌شان. حالا آرامش هم بود یا نبود، خدا می‌داند.

جامعه ازدواج را دوست دارد. صرفا بابت امنیتی که با خودش می‌آورد. تیام یک مثال خوب دارد. می‌گوید چوب‌خط بهترین راه برای شمارش روزهای از دست رفته‌‌ی زندانی‌هاست. چهار خط افقی و یک خط مورب که آن چهار تا را قطع می‌کند و همه را بهم پیوند می‌زند. دسته‌های پنج‌تایی‌ای که قابل شمارش‌تر و قابل کنترل‌تر هستند. درست مثل مفهوم خانواده در جامعه. دسته‌بندی کردن و کنترل‌پذیرتر کردن آن‌ها. در واقع برقراری همان امنیت. اما خب، تکلیف آرامش چه می‌شود؟ جامعه، هیچ بهایی به آرامش درونی آدم‌ها نمی‌دهد. به نظر می‌آید که این قسمت ماجرا دست خود عشاق است. در واقع کل حرف طهماسب هم همین بود. این‌که آرامش درونی  بر امنیت بیرونی  اولویت دارد. وقتی که آرامش نباشد، آدم‌ها خطاکار می‌شوند و نهایتا امنیت بیرونی هم به فنا می‌رود.

خلاصه این‌که  امنیت و آرامش دو مقوله‌ی جدا هستند. هشدار که آرامش را نخراشی.