صد و هشتاد و دو

امروز نوبت دندان‌پزشکی دارم. با وجود این‌که آسمان مثل روح نوزاد پاک و قشنگ است و خورشید مهربان می‌تابد و پرنده‌ها مشغول تلاوت بهترین‌ سِلکشن خودشان هستند، اما من همه چیز را خاکستری می‌بینم. این همان فرضیه‌ی قدیمی است که می‌گوید بهشت و جهنم، درون آدم است. ترس و هیجان و شادی و غمِ درون آدم‌هاست که محیط بیرون را زشت یا زیبا می‌کند. وگرنه آفتاب و درخت و روح و کون نوزاد و پرنده‌های مطرب هیچ پخی نیستند تا بتوانند روزی که قرار باشد بروی دندان‌پزشک را برایت بهشت کنند. همه‌ی این مرثیه‌ها را قبلا نوشته‌ام. هزار بار. خاصیت مرثیه به هزار بار تکرار کردن یک فاجعه است. مثل عاشورا. مثل یازده سپتامبر. مثل دندانپزشک رفتن من.

روی صندلی دکتر که می‌نشینم و دهانم را باز می‌کنم، یاد آریای قرمز شوهرخاله‌ام می‌افتم. دویست سال پیش یک آریای خسته داشت که بیشتر توی گاراژ تعمیرگاه بود تا پارکینگ خانه‌ی خاله. کاپوت آریا خیلی بزرگ است. به اندازه‌ی یک میز ناهارخوری دوازده نفره‌ی سلطنتی. اوستا مکانیک کاپوتش را می‌زد بالا. بعد که می‌دید دستش به هیچ جای آن نمی‌رسد، پاچه‌هایش را می‌زد بالا و می‌رفت داخل کاپوت می‌نشست. جنبِ موتور و تسمه پروانه و یاتاقان و کاربراتور. دو ساعت آن تو عرق می‌ریخت و بعد می‌آمد بیرون. درست مثل دکتر دندانپزشک من. همان شکلی. بالاخره یک روز وسط کار، دهانم را مثل شیرِ توی سیرک می‌بندم و دکتر را می‌خورم. دکتر را با تمام دلهره‌ها و جهنم‌ها و ترس‌ها قورت می‌دهم. همان کاری که باید آریای خسته می‌کرد ولی نکرد. شاید هم این را بکنم سرلوحه‌ی زندگی‌ام. همه‌ی ترس‌هایم را بکنم یک لقمه‌ی نان و پنیر و بخورم‌ و هضم‌شان کنم.  یک جوری که دیگر اثری از آن‌ها نماند. تجزیه‌شان کنم به چیزهایی که دیگر ناخوشایند نیستند.  من اگر به جای شیرها بودم سر تک‌تک صاحبان سیرک را از تن‌شان جدا می‌کردم. بعد هم به جای این‌که توی سیرک آن‌ها زندگی کنم، بروم توی دنیای بدون ترس برای خودم زی کنم. اما حیف. نه من شیرم. نه همه‌ی ترس‌ها توی شکمم جا می‌شوند. بدتر از همه آریای قرمز شوهر خاله‌ام، همان دویست سال پیش لای ترس‌هایش از اوستا مکانیک، از خستگی مرد. هیچی به هیچی.

پی‌نوشت کنم که از کل ماجرا، مرتبط‌ترین عکس توی آرشیوم این دلقک بود که توی سیرک کار می‌کنه. نه عکس دندانپزشک دارم نه شیر  نه آریا و نه حتی شوهر خاله‌ام.