صد و هشتاد و سه

امروز باز هم مثل یک سریال تکراری باید از خیابان ستارخان سوار تاکسی بشوم و بروم سرکار. میدان ونک. قرارم با تاکسی‌ها، زیر پل تاج است. همان پلی که حالا صدایش می‌کنند پل ستارخان. هر روز صبح تا برسم به ایستگاه، نذر می‌کنم تا لااقل یک پیکان مدل شصت بخورد به تورم. کف مطالبات بشری. کف هرم مازلو. امروز هم روزگار، من را به تخمش حساب نکرد و سرنوشتم را گره زد به یک پیکان مدل چهل‌ونه. سه نفر مسافر داشت و من حلقه‌ی گمشده‌ی آن‌ها بودم. سوار شدم. صندلی عقب، بین یک مرد بزرگ که پاهایش را صد و هشتاد درجه باز کرده بود و یک زن عبوس که مثل کوآلا چسبیده بود به در ماشین و از من دوری می‌کرد. انگار که نشسته کنار کاشف ویاگرا.

راننده که دید جنسش جور است سوار شد. کمربند یک سر رهای ماشین را انداخت روی سینه‌اش. جهت مسخره کردن پلیس و عزرائیل. بعد هم استارت زد و پیکان چهل‌ونهی که امیدی به راه رفتنش نداشتم، مثل تیری از چله رها شد. تکان آنقدر زیاد بود که خودم را توی بغل مرد بزرگ پیدا کردم. عذرخواهی کردم و نشستم روی صندلی. زن همچنان دستگیره را چهارچنگولی چسبیده بود. افتادیم توی شیخ‌فضل‌الله. بزرگترین خیانت زنده‌ها به مرده‌ها همین است که اسم‌شان را روی خیابان و اتوبان می‌گذارند. رفتم توی شیخ. آمدم بیرون از شیخ. ته شیخ ترافیکه. شیخ را عریض کردند. اتوبان شلوغ بود. راننده فرمان را مثل تسبیح چپ و راست می‌کرد. پدرسگ انگار آتاری بازی می‌کند. کاش الان به جای این‌جا خانه‌ی خیابان گلستان بودم و آتاری بازی می‌کردم.

سپر پیکان چهل‌ونه، سپر تمام ماشین‌های اتوبان را می‌لیسد و از کنارشان رد می‌شود. چه کسی گفته دوره‌ی معجزه تمام شده؟ من به تعداد تک‌تک ماشین‌ها معجزه دیدم. راننده سرعتش را بیشتر کرد. گاهی من توی بغل مرد بزرگ می‌افتم و گاهی هم زن که تسلیم قانون اینرسی شده، می‌افتد توی بغل من.

حالا راننده دلش خواست موسیقی گوش بدهد. ضبط را روشن کرد و پیچ صدا را سه دورِ سیصدوشصت درجه‌ای پیچاند. یک خواننده‌ی مرد با صدایی به این کلفتی از بی‌وفایی لیلا می‌خواند. ریتم شش و هشت آهنگ، جانِ تازه‌ای به موتور ماشین می‌دهد و شتاب می‌گیریم. پدال گاز و ترمز زیر لگدهای سنگین راننده، له شدند. درست مثل اینکه کاه‌و‌گل درست می‌کند. عقربه‌ی کیلومترسنج ماشین، برای رفاه حال مسافران همیشه صفر را نشان می‌دهد. اما درخت‌های کنار خیابان که سلام‌نکرده خداحافظی می‌کنند، نظرشان چیز دیگری است.

حالا رسیدیم به اتوبان همت و ترافیک بی‌بدیلش. این اولین بار است که ترافیک به من آرامش می‌دهد. سرعت ماشین کمتر شد و به ما سه نفر فرصت داد تا دست و پای‌مان را که در هم گره خورده بود را باز و تقسیم‌‌ کنیم. راننده از ترافیک خسته شده و مثل قناری توی قفس بی‌تابی می‌کند. سیگاری آتش زد. پک اول را آن‌قدر عمیق کشید که انگار بخواهد غم دنیا را ببلعد. بعد دودش را سخاوتمندانه بین همه تقسیم کرد. با عدالت و مساوات. شیشه‌های ماشین بالا بود و  بالابر شیشه‌ هم نداشت. زن کنار دستیِ من که حالا با هم محرم شده‌ایم به راننده گفت که بالابر شیشه را بدهد.  راننده بدون اینکه نیم‌نگاهی به صاحب این صدای مست بکند، انبردست قرمز را داد دستش. زن شیشه را مثل بادبان کشتی داد پائین. حالا دود ترافیک و دود سیگار را با هم داریم.

عرق کرد‌ه‌ام. مرد بزرگ مثل بادکنک در حال گشادتر شدن است و نفس من در حال تنگ‌تر شدن. صدای کلفت ضبط ماشین، دست از سر لیلا برداشته و حالا از چشم سیاه یک نفر دیگر که حتما لیلا نیست می‌خواند. فاسقی می‌کند سر صبحی. زن کنار دستی‌ام از فرط بی‌نفسی تا کمر از پنجره خم شده بیرون و به اجبار زل زده به برج نیمه‌تمام میلاد که مثل هیولای دراز و خاکستری علمش کرده‌اند. کاش پول برج را می‌دادند و همه‌ی پیکان‌ها را می‌کردند بنز.  

ترافیک سبک‌تر شد. پیکان چهل‌ونه  دوباره رم کرد و مثل یابویی چموش لگد پراند و شروع کرد به تاختن. من سه نفر عقب دوباره مثل کلاف کاموا پیچیدیم توی خودمان.

از پنجره‌ی ماشین سریال تکراری صبح پایتخت را تماشا می‌کنیم. مسافرهایی که انگشت شست خودشان را سمت مقصد کشیده‌اند و منتظر تاکسی‌اند. انگار که بیلاخ می‌فرستند برای تمام مقصدهای اجباری زندگی. پلیس‌هایی که با ماسک‌ سیاه با ولع دنبال سیاه کردن دفترچه‌ی جریمه‌اند. مینی‌بوس‌های خطی که آدم‌ها را مثل خرمای مضافتی چیده‌اند کنار هم.

بالاخره رسیدیم به مقصد. میدان ونک. باغ عدن. پیکان چهل‌ونه خسته است و از هر عضوش صدایی درمی‌آید. مثل یک بار قابلمه که بکشند روی آسفالت. کرایه‌مان را دادیم. انصاف نبود که من و مرد گشاد یک اندازه پول بدهیم. اما خب. انصاف و عدالت  افسانه است. مثل اسب تک‌شاخ. فقط برای قصه‌هاست. مثل چند کیلو گوشت بی‌استخوان پیاده شدیم. چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا تعادلم را به دست بیاورم.  ساعت هشت صبح شده و من خسته‌ام. رادیوی سیگارفروش سر میدان با صدای بلند می‌گوید: “به‌به از این صبح بهاری. شادی‌آفرین روح و جان. به به.”

کاش دستم به مجری دیوث می‌رسید. کاش می‌توانستم فرویش کنم توی اگزوز پیکان. کاش می‌شد ببندم به برج میلاد و رویش بتن بریزم که تا ابد صدایش خفه بشود.