صد و هفتاد و پنج

شاید من هم یک روزی مثل انسل آدامز عکاس مشهوری شدم. اگر این اتفاق عجیب رخ داد، حتما خیلی‌ها دل‌شان می‌خواهد با من مصاحبه کنند. مثلا بپرسند رمز موفقیتم چه بوده؟ که جوابش معلوم است. اول توکل بر خدا و دوم دعای پدر و مادرم که مثل پر طاووس بالای سرم بوده. دست آخر هم کمی تلاش خودم و این‌ها. شاید هم ازم پرسیدند کدام قسمت عکاسی برایت جذاب‌ترین بخش است. خیلی قاطع جواب می‌دهم که عکاسی سیاه و سفید. بعد مجبورشان می‌کنم که بپرسند چرا؟ بعد من سریع از منبر می‌کشم بالا و خطابه‌ام را شروع می‌کنم. می‌گویم که عکس‌ سیاه و سفید درست شبیه به شخصیت آدم‌ها می‌ماند. نه سیاه مطلق است و نه سفید مطلق. دویست و پنجاه و شش پرده‌ی خاکستری کنار هم قرار می‌گیرند تا یک عکس را آن‌طوری که دوست دارم نشان بدهند. آدم‌ها هم همین‌طوری‌ هستند. هیچ کس سیاه مطلق یا سفید مطلق نیست. بینهایت پرده‌ی خاکستری روی هم قرار می‌گیرند تا یک آدم را تعریف کنند. آن‌هم یک تعریف مبهم. همین پرده‌های خاکستری، آدم‌ها را پیچیده می‌کنند. اگر شخصیت آدم مثل یک بچه آهوی خال‌خالی، سفید بود و هیچ غشی نداشت، کار راحت می‌شد. آدم بغلش می‌کرد و هپیلی اِور افتر زندگی می‌کرد. اگر هم سیاه مطلق بود و هیچ نور سفیدی در آن نمی‌درخشید (مثل پشه‌های سیاه آلاسکا)، باز کار راحت بود. دروش را خط می‌کشیدیم و هر جا می‌دیدیمش، ترتیبش را می‌دادیم. 

اما آدم بینهایت پرده‌ی خاکستری دارد. خوبی دارد. بدی دارد. هیچ وقت نمی‌شود درباره‌ی آدم حکم کلی داد. مِن‌باب خوبی و بدی‌اش. همین دشوارش می‌کند. همین می‌شود که کانسپت معصوم و اهریمن می‌روند زیر یک علامت سوال چاق. این کانسپت‌ها مثل یک کاغذ سیاه و سفید هستند. هیچ ارزش به خودی خود ندارند. چون به واقعیت نزدیک نیستند. افسانه‌اند. 

من عکس‌های سیاه و سفید را دوست دارم. چون شبیه به درون آدم‌هاست. هزار لایه‌ی خاکستری. برعکس ریاضیات، این لایه‌ها هیچ وقت برآیند مشخصی ندارند و هیچ آدمِ مطلقا بد یا خوبی وجود ندارد. عجیب‌تر اینکه کسی بخواهد این هزار لایه‌ی خاکستری را قضاوت کند. عجیب و خنده‌دار.

امیدوارم من هم یک روزی مثل انسل آدامز عکاس مشهوری بشوم و این خزعبلات را به خورد جامعه بدهم.