یک رفیق خیلی دانشمند دارم که کارش تحقیق روی ستون فقرات و نخاع و غیره است. تحقیقشان را روی موشها انجام میدهند. یک بار خیلی همینجوری ازش پرسیدم که روزت چطور بود؟ رفیقِ خیلی دانشمندم گفت که یک موش گنده را هفتهی پیش بیهوش و بعد هم قطع نخاعش کرده. بعد موش به هوش آمده و دیده که پاهایش رفته رحمت خدا. فقط دستهایش و سر و صورت و فکش کار میکرده. یک هفته تمام همانطوری مثل فرغون، توی قفسش اینور و آنور رفته و غذا خورده و اجابت مزاج کرده. بعد هم جهت پارهای تحقیقات بیشتر موش را حسابی بیهوش کردهاند و دل و قلب و روده و پانکراسش را درآوردهاند و طبعا هیچوقت دیگر به هوش نیامده. یک مرگ باشکوه. فکرم رفت سمت دو تا موش گندهای که پارسال آمده بودند توی اتاق زیرشیروانی. تله گذاشتم. بعد هم سسگوجه فرنگی مالاندم روی تله. یک نصف روز بیشتر طول نکشید که هر دو نفرشان افتادند توی تله و گردنشان خرد و خمیر شد.
هیچوقت دلم برای آن دو تا موش کثیف نسوخت. خوشحال هم شدم. اما دلم برای آن موش بینوا که ته آزمایشگاه رفیق خیلی دانشمندم رفت رحمت خدا، کباب شد.
اساسا فکر کنم این هم یکی دیگر از ترفندهای روزگار است. ارزش زندگی به دلیل آن برمیگردد. به اینکه چرا و چطور همین زندگی تمام میشود. کلا همان آمدنم بهر چه بود و این برنامهها. کلا موش و فلسفه ارتباط تنگاتنگی دارند.