امروز جلوی چشمانم یک کامیون لکنته از پشت کوبید به یک جاگوار مشکی. من عاشق جاگوار مشکیام. نصف راست ماشین جر خورد و چراغ نرگساش مثل زبان یک سگ تشنه و نزار آویزان شد. سمت چپش اما سالم مانده بود. مثل روز اول. هر چی بیشتر به سمت راستِ قر شدهی ماشین نگاه میکردم، بیشتر عاشق سمت چپش میشدم. یک جوری تضاد خوبی بود. یک مقایسهی عینی بین خوب و بد. یک جورهایی گردهمایی خیر و شر بود لامصب. کلا تضاد و کانتراست خوب است. آدم را قدردان میکند. هیچکس به اندازهی یک بچه یتیم، قدر لبخند یک زن مهربان را نمیفهمد. آدم تا دچار تضاد نشود، قدر عافیت را نمیداند. همین است که من به غیر از جاگوار سیاه، عاشق عکسهای سیاه و سفیدم. عکسهای سیاه و سفید به سادگی کانتراست را به خورد آدم میدهد. از کف سیاهی تا سقف سفیدی. عمق زندگی در همین کانتراستهاست. بدون تضاد آدم قدردان هیچ چیزی نمیشود.
یک متافور هم بگویم و بروم ردِ کارم. در فتوشاپ وقتی کانتراست عکس را تا بینهایت ببرید بالا، از عکستان فقط سیاهیهای مطلق میماند و سفیدیهای مطلق. همهی پیکسلهای خاکستری میمیرند و فقط اعتقادات راسخ باقی میمانند. بر خلاف دنیای آدمها که اکثریت را خاکستریها تشکیل میدهد که هم سیاه دارند و هم سفید. همین سوار شدن آدمها روی طیف است که پیچیدهشان میکند. پیچیدهایم ما.