صد و چهل و چهار

من هم سیزده را بدر کردم. موقع برگشتن چند تا آدم قشنگ را دیدم که گوشه‌ی پارک خیلی خوب سامبا و سالسا و تانگو و این‌ها می‌رقصیدند. مربی‌شان هم یک مرد جوان برزیلی بود که کنارشان ایستاده و مشغول صدقه قربان رفتن دست و پای بلورین هنرجوهایش بود. بعد من چند تا عکس ازشان گرفتم و به مربی‌شان گفتم که ایمیلت را رد کن بیاد تا عکس‌ها را بفرستم برایت. خیلی استقبال کرد و چند دقیقه‌ای گپ زدیم. آخرش بهم گفت که من عاشق رقصم و با تمام دختران شهر می‌رقصم. بعد هم خندید و گفت: “دِ اونلی وِی تو هِوِن”. تنها راه رسیدن به بهشت. من هم خندیدم و گفتم که: “داداش تو این‌طوری نمی‌ری بهشت، بلکه بهشت رو میاری پیش خودت.” بعد هم هرهر خندیدیم و رفت مثل یک مار پیتون پیچید به تن یکی از هنرجوهایش تا سامبا برقصند و بروند بهشت.

سیزدهم را این‌طوری بدر کردم. امیدوارم شب اول قبر بتوانم یک طوری به نکیر و منکر حالی کنم که داداش توازن بین بنده‌ها برقرار نبود توی دنیا. من باید دائم بابت گناه نکرده توبه کنم تا بروم بهشت. آن‌وقت یکی دیگر قرار است با همه‌ی دختران شهر من  برقصد تا برود همان بهشت. می‌فهمی نکیر؟ نه فقط یکی از دختران شهر من. همه‌ی دختران شهر من کلهم‌اجمعین.