چهل و شش

یک کسی (شاید خودم بودم و الان فقط یادم نیست) نوشته بود که عــکس، تنها مـدیایی است که به طــرز شگفت‌آوری به “لـحظه‌ها” ماهیتی فـیزیکی می‌دهد. “لـحظه” یک تعریف مبهم و گذراست که نه می‌شود آن را لـمس کرد، نه به آن خیره ماند و نه می‌شود از آن داسـتان ساخت. اما این وسـط عـکس است که یـقـه‌ی لـحظه را توی هوا می‌چـسبد، آن را می‌کُـشد و تـاکـسـودرمـی می‌کند. همان کاری که سنگ قـبر با آدم‌هـا می‌کند و به آن‌ها بعد از رفتن‌شان اسم و تـاریخ و هـویت می‌دهد. عـکس‌ هم شـناسنامه‌ی لـحظه‌های مـرده است.
چـهارسال پیش رفته بودم مـسافرت. کنار رودخـانه، یک مـرد کوتاه قد و یک زن (که اسمش را خودم گذاشتم کــارِن) به قصد کــُشت هم‌دیگر را مـی‌بوسیدند. من هم عکـس‌شان را گرفتم. بعد از این‌که لــب‌هایشان ورم کرد، مـرد کوتاه قد سرش را انداخت پائین و یک چیزی گفت. مثلا گفت «دیـگه وقـتشه که برم». کــارِن بغض کرد و گفت: «یعنی هیچ راهی نداره؟». مـرد کوتاه قد سرش را تکان داد. لابد یعنی نه. هیچ راهی برای مـاندن نبود. کــارِن را بغل کرد. کمی بعد از او جدا شد و سوار ماشـین شد و رفت. مـحترمانه با هم وداع کـردند. بـرای همیشه. زن ماند و رودخـانه و مـرد کوتاه قدی که رفته بود و خـدا می‌داند چند هزار لـحظه‌ی مرده. این وسط فقط من بودم که یکی از این لحظه‌ها را تـاکـسودرمـی کردم و نگه داشتم برای همیشه. لـحظه‌ی وداع کــارِن با مـرد کوتاه قد. این تنها شاهد وجود آن لحظه است. عکس‌ها راخوب باید نگه‌ داشت.

IMG_8987