این روزها مشغول نبرد برای تصاحب یک میز خالی هستم که کنار پنجره است. سالهاست که برایش دندان تیز کردهام و میخواهم اشغالش کنم. تا هفتهی پیش که میز خالی شد. چند مشتری پر و پا قرص دارد. اما گمان نکنم کسی به اندازهی من برای داشتن آن راسخ باشد. من فــتیش ِ پنجره دارم. بودن کنار پنجره، من را به اوج هوسناکی میرساند. هر کس بالاخره یک فـتیشی دارد و طبعن عیبی هم نیست. یکی کفش پاشنهی بلند، یکی لالهی گوش، یکی ساق پا و یکی هم پنجره.
امروز هم روز سرنوشت است. آنقدر فـتیشم قوی هست که برایش حتی خون بریزم. یک آجر نصفهی قمی (که البته ساخت قم نیست) گذاشتهام توی کشو که اگر کار به جای باریک کشید، جـَنَـم خودم را بریزم روی دایره. آن میز و آن پنجره، سرزمین من است. نـاموسم است. اصلا نوار غزه است و من هم یک فلسـطینی آزاده با یک نصفه آجر قمی توی کشو.
امـروز، یا در راه آن پنجره و میز زیر آن جانم را فدا میکنم (که لقب شهید کمترین مدالیست که به سینهی مجاهدان آسماندوست میشود آویخت)، یا دشمنانم را به هـلاکت میرسانم و صاحبش میشوم. در این صورت یک گل ارکـیدهی زرد میگذارم لبهی طاقچهاش. بعد هر روز عکس سلفی میگیرم با پنجره و ارکیده و فنجان قـهوهام. بعد پست میکنم اینجا و مینویسم «ویـوی دهات ما از پشت پنجرهی محل کارم. من چه خوشبختم».
این عکس را هم قدیمها از پشت پنجرهی یک رستوران گرفتم. اساسا اینجا پنجرهای نیست که من عکسش را نگرفته باشم. مثل بعضی آدمها که همهی لالههای گوش را دندان زدهاند.