خانهی من وسط خیابان حبیباللهی بود. همیشه دلم میخواست اسم بهتری داشت. مثلا عشرتآباد که جان میدهد برای نوشتن خاطرات روزهای دور. یا مثل گُلی ترقی که شمیران زندگی کرده. اصلا اسم شمیران همینطوری هم بوی خاطرات بهتری را میدهد. برف زیادی میگیرد و کاجهایش بلندتر است. اما حبیباللهی ذهن آدم را هیچ جای دور و خاطرهداری نمیبرد.
به هرحال خانهی من در تهران، وسط خیابان حبیباللهی بود. یک سال تمام دنبال خانه گشتم تا پیدایش کردم. یک آژانس املاکیِ آشنا داشتیم که اسمش طهمورث بود. یک دلال تیپیکال خانه و زمین که همیشه کلاه شاپو چرکمال سرش بود. بهش گفتم که دنبال خانه میگردم و برایش شرایط خانهی ایدهآلم را ریسه کردم. بهش گفتم که ویوو البرز و شوت زباله و سونا و جکوزی و پارکینگ شرط لازم است. بعد پرسید که چقدر پول داری. بهش گفتم فلان قدر. از فرط خنده گردنش رگبهرگ شد. رک و پوست کنده رید به حالم و گفت با این پول فوقش ویووی گلدستههای شاهعبدالعظیم گیرم بیاید. راست میگفت. با آن پول در بهترین حالت میشد خانهی غیر ایدهآل گیر آورد. تمام خانههای شهر را دیدم. یکیشان توالتش را توی آشپزخانه درست کرده بودند. لابد اگر مهمان میپرسید که دستشویی کجاست، باید میگفتم توی آشپزخانه، جنب در یخچال. معمار یک خانهی دیگر هم یادش رفته بود تا روشویی را توی مستراح جاسازی کند. طهمورث معتقد بود که ایراد بزرگی نیست و آدم دستهایش را میتواند توی سینک آشپزخانه بشورد. یک بار هم طهمورث گفت که یک خانهی اکازیون پیدا کرده جنب اتوبان یادگار. با هم رفتیم که ببینیمش. آنقدر به جنب یادگار نزدیک بود که از پنجرهی اتاق خوابش میشد دست زد به گاردریلهای اتوبان. بهش گفتم من از بچگی فوبیای انحراف ماشین از جاده و پرت شدن آن به اتاق خواب دارم. همهی اینها را با فریاد گفتم. بس که صدای ماشینها بلند بود.
یک سال تمام گشتم تا بالاخره خانهی حبیباللهی را پیدا کردم. طبقهی چهارم بود. بیآسانسور. ویوو هم کلا نداشت. زبالهها را هم با دست باید میبردم پائین. سونا و جکوزی هم نداشت. حمامش یک متر بود در یک متر. آنقدر نقلی بود که نمیشد توی آن خم شد، بدون اینکه شیر آبگرم دوشش برود توی کون آدم. هر بار صابون میافتاد زمین، قیدش را باید میزدم و صابون جدید باز میکردم.
با اینکه مثل گُلی نمیتوانستم از کوههای سفید و بلند البرز در زیر آسمان فیروزهای و درختان عریان باغ که به خواب رفتهاند و در رویای بازگشت پرندگان مهاجرند، بنویسم اما به هر حال خانهی خودم بود و عزیز. با همهی گرفتاریهایش. همسایهی طبقهی دوم آدم ملالآوری بود و همیشه سر جای پارکینگ و بابت لکههای روغن روی موزائیکها غر میزد. هر ماه هم مشعل موتورخانه را میدزدیدند. انگار که مشعل المپیک باشد. محرم هم که میشد خانهی آن سمت خیابان، تکیه راه میانداخت. تا ساعت دوازده شب با صدای بلند طوری که عرش باریتعالی بلرزد، نوحه میخواندند. از ساعت دوازده به بعد هم دعوا میشد و اینبار عرش خدا را فرو میریختند. تقصیر آنها نبود. تقصیر دیوارهای آپارتمان بود که مثل نان لواش، نازک بود. حساب و کتاب تعداد آروغهای همسایهی کناری را هم داشتم. چه برسد به طبلهای باکیفیت یاماها.
در عوض خانهی عزیزی بود. هر وقت اراده میکردم، ده دقیقهی بعدش خانهی پدرم بودم. مثل اینکه آدم بتواند ده دقیقهای برود بهشت و برگردد. جمعهها پیاده میرفتم آنجا. بعضی جمعهها هم مادرم برنج میپخت و من سر راهم کباب میگرفتم با یک سیخ گوجهی اضافه و دوغ. چلوکباب میخوردیم دور هم. ما و آقای حیاتی، مجری اخبار ساعت دو. با دخترش توی دانشگاه همکلاس بودم. این را با صرف هر وعدهی چلوکباب به اطلاع عموم میرساندم. هر بار هم پدرم با تعجب میگفت: اِ؟ چه جالب!. بعد هم چرت عصر بعد از کباب. بعد هم چای و فیلم سینمایی تکراری شبکهی یک. کل ماجرا یک تکرار بود. یک تکرار خوب. درست مثل هزار بار پخش کردن آهنگ کریپ. که هیچ وقت از دهن نمیافتد.
خانهی من وسط خیابان حبیباللهی بود. طبقهی چهارم، بدون آسانسور. جلوی در آن پاتوق گربههای یک چشم و خاکستری بود. مثل خانهی گُلی، زمستانها بیست سانتیمتر برف نمیگرفت. در بهترین حالت، یک سانت باران میآمد. البرز ازش دور بود. دو بار سقفش نشت کرد و مجبور شدیم قیرگونیاش کنیم. همسایهی طبقهی دوم که آدم ملالآوری بود، غر میزد که پول قیرگونی به او ربطی ندارد. گه اضافی میخورد. تا ریال آخرش را گرفتم ازش. یازده بار مشعل موتورخانه را دزدیدند. دو بار هم آیفون جلوی در را. طهمورث کلی پول دلالی از ما گرفت. با آن کلاه چرکمالش. همسایهی طبقهی سوم با اینکه طلافروش بود ولی شبها آشغالهایش را از پنجره پرت میکرد پائین. خب خسته بود. بس که طلا میفروخت.
با همهی اینها خانه حبیباللهی ده دقیقه بیشتر با بهشت فاصله نداشت. ارزش گرفتاریهایش را داشت.