ورزش نمیکنم. تنبلی میکنم. برنج و نان و سیبزمینی هم قوت غالبم است. همین شده که شکمم هر روز جلوتر میآید و نافم گودتر. از آن طرف هم طی هفت ماه گذشته، یک کتاب نصف و نیمه خواندهام و دو تا فیلم کج و کوله تماشا کردم. حس میکنم مغزم دقیقا مثل گردوی زیر آفتاب تموز، مشغول خشک شدن و تحلیل رفتن است. این همان کودتای خزندهی شکم علیه مغز است که گاماس گاماس دارد پیشروی میکند و تصاحبم میکند. به زودی میشوم مردی با صد سانتیمتر پیشروی شکم و ده گرم مغز برای رفع و رجوع نیازهای شکم. هر روز صبح هم به خودم قول میدهم که امروز دیگر برنج نمیخورم، ورزش میکنم، کتاب میخوانم و فیلم میبینم. اما عصر از پشت پنجرهی ماشین به آدمهایی که توی پیادهرو مشغول ورزش هستند فحش میدهم و دلم میخواهد پیاده شوم و با عصایی، کتکشان بزنم. حیف که اینجا ماشیندزدی رایج نیست و کسی قفل فرمان زیر صندلی ماشین نگه نمیدارد. شب هم یک دیس غذای چرب میخورم و سیم مغزم را میبرم و میخزم زیر پتو. کودتای سرد شکم علیه مغز. مهوع و ترسناک.